این حق را به من بدهید که برخلاف قولم که قرار بود از جمعه هجده تیر وبلاگ جدیدم را راه بیاندازم، هشتم تیر اینکار را انجام دادم. دومین امتحانم آنقدر سخت و مهم بود که بعد از دادنش این طور فکر کنم که تمام امتحانهایم را دادهام و تعطیلات علنا آغاز شده. هرچند چهار امتحان دیگر هم مانده باشد. زیر قولهای دیگرم نزدم میبینید که دیگر از اسم مستعار خبری نیست و با همان نام لطیف اصلی خودمان مینویسیم.
از آن وبلاگ تا این وبلاگ اتفاقات زیادی افتاد.
آقاجان از پیشمان رفت. اتفاقی که یک خانواده را زیرو زبر میکند چه برسد به یک انسان.
نمیدانم چه حکمتی بود که من در این دو ماهه هیچ کجا هیچ چیز ننوشتم. در واقع نوشتنم نمیآمد. نه تنها نوشتنم نمیآمد بلکه در این دو ماه اخیر دست به سیاه و سپید هم نیازیدهام. درس؟ کاش. به واقع کلمهی تعطیل را میتوانید برایم به کار ببرید.
اگر یادتان باشد پیشترها (وبلاگ قبلی) گفتم که ما سال را در تاریکی مطلق تحویل گرفتیم و ندای تحویل سال را از رادیوی ترانزیستوری آقاجان شنیدیم. همان طنینی که وقتی میشنویماش اشک در چشمانمان جمع میشود. بهارش که اینگونه تاریک بود. سه فصل مانده. این آرزو را اول سال هم داشتم ولی حال بعد از چهار ماه باز هم آرزو میکنم سال خوبی باشد برای همه من جمله خانواده ما.
تیر ماه، ماه مهمیست. شادی به خانوادهمان برمیگردد. تیر ماه برای من سرنوشت ساز است. قرار است بعد از سکوتی طولانی، اعتراف کنم. زیر این شکنجههایی که من کشیدم هر که باشد اعتراف میکند. بعد از اعتراف شاید آزاد شوم و دیگر محبوس نباشم.