۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

همیشه شوهر


من با چخوف به ادبیات روسیه راه یافتم. وقتی داستان‌های کوتاه‌اش را خواندم با سبک نویسندگان روسی کمابیش آشنا شدم. پس از چخوف این داستایوسکی‌ست که وظیفه‌ی خطیر آشنا شدن من با ادبیات روسیه را برعهده دارد.

"همیشه شوهر" اولین کتابی بود که از داستایوسکی خواندم. این رمان به نسبت کتاب‌هایی مثل ابله و تسخیرشدگان از معروفیت کم‌تری بهره برده است. آن‌طور که مترجم در مقدمه‌ی کتاب نوشته داستایوسکی به هنگام نوشتن این داستان از هر لحاظ در وضعیت مرداب‌گونه‌ای به سر می‌برده. بیماری صرع از یک طرف و بی‌پولی از طرف دیگر او را احاطه کرده بودند به‌طوری که فئودور برای فرستادن متن همیشه شوهر برای چاپ، نتوانسته هزینه پست را بپردازد و به همین خاطر فرستادن این اثر و نشر آن بیش از یک ماه به طول انجامیده است. یک ماه انتظار تا اینکه برایش پول بفرستند و هزینه‌ی ارسال همیشه شوهر فراهم شود! وضعیتی که در شخصیت اصلی این داستان، "ولچانینف"، نمود پیدا کرده است با این تفاوت که ولچانینف از بیماری مالیخولیا هم رنج می‌برد.

خواننده‌ی این کتاب هر لحظه باید منتظر رخ دادن شگفتی باشد.

بخش‌هایی از این کتاب را به ترجمه‌ی علی‌اصغر خبره‌زاده با هم می‌خوانیم:

« برای من چه اهمیتی دارد اگر بنای اجتماعی مردم فرو ریزد! بگذار آن‌ها هرقدر که می‌خواهند زیر گوش ما وزوز کنند، بگذار آن‌ها مردم و افکار را از بیخ عوض کنند!

اما من این ناهار گوارا و لذیذ را که الآن جلوی رویم است، همیشه خواهم داشت پس من برای همه چیز آماده‌ام. »


« ناتالیا از این زن‌هاست که به نظر می‌آید برای بی‌وفا بودن زاییده شده‌اند. این گونه زن‌ها قبل از ازدواج به این راه نمی‌افتند. طبیعت‌شان به طور کلی تقاضا می کند که برای این کار ازدواج کنند. شوهرشان اولین عاشق ِ آنهاست٬ اما فقط بعد از ازدواج. هیچ‌کس به این آسانی و به این مهارت ازدواج نمی‌کند و شوهر همیشه مسئولیت و جور اولین عاشق را به گردن می‌گیرد. بعد همه چیز٬ تا حد امکان با صداقت می‌گذرد. این زن‌ها همه چیز را کاملا حق خود تصور می‌کنند و طبیعتا کاملا خودشان را پاک و بی‌آلایش می‌دانند. یک دسته شوهرانی هم که طرف مقابل آن‌ها هستند یافت می‌شوند که تنها ماموریت‌شان این است که با این جور زن‌ها به سر ببرند. به عبارت دیگر وظیفه‌ی اساسی این طور مردها این است که "همیشه شوهر" باشند یا واضح‌تر بگویم٬ در همه‌ی زندگی‌شان فقط شوهر باشند و نه چیز دیگر! »


۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

تعارف بی‌تعارف...

روی سخن‌ام با آن‌هاست که خیلی تعارفی‌اند و بدجور روی اعصاب آدم می‌روند.

با آن‌ها که قربانت بروم و فدایت بشوم از دهانشان آویزان است. یکی نیست بگوید وقتی پایش بیافتد واقعا قربان‌ام می‌روی، فدایم می‌شوی؟

با آن‌ها که سر سفره تا از پارچ آب خالی می‌کنند توی لیوان قبل از نوشیدن آن به دیگران تعارف‌اش می‌کنند و میان همان تعارفات بیهوده، لیوان را سر می‌کشند! یکی نیست بگوید خب سر سفره که آب هست کسی اگر خواست می‌نوشد! در این میان این تعارف شوندگا‌ن‌اند که انرژی از دست می‌دهند تا بگویند نوش جان و از این قبیل حرف‌ها.

با آن‌ها که آن‌قدر اصرار می‌کنند که شب خانه‌مان بمان و تو آن‌قدر انکار می‌کنی که نه من کار دارم و نمی‌توانم، که نزدیک است اشک‌ات را دربیاورند. درصورتی که می‌دانی دوست ندارند خانه‌شان بمانی.

با آن‌ها که موقع میوه تعارف کردن...

بگذریم پیش از من کسان دیگری بهتر گفته‌اند*.

به عکس می‌دانم همین‌ها را اگر توی مترو یا اتوبوس ببینی، تا یک صندلی خالی پیدا کنند بدون اینکه به اطراف خود بنگرند تا شاید پیری، نوزاد بر دستی، یا حتی فردی که شاید خسته‌تر از خودشان باشد را بیابند، بی‌تعارف به قصد تصرفش از جا می‌جهند! و هزار مثال دیگر.

با این تعارفات همه‌مان به دنبال اهداف و منافع خودمان هستیم. اهداف و منافعی که بدون این‌ها نیز می‌توانیم به دست بیاوریم. هرچه می‌کشیم از این تعارفات است که بدجوری به جان فرهنگ‌مان افتاده و بدبختانه زیاده از حدش ادب و نزاکت فرد را هم می‌رساند! به خدا صد رحمت به دروغ.

بیایید این تعارفات را از بین ببریم یا به حداقل برسانیم‌شان. اگر تا به الآن کم‌رنگ هم بوده، محوش کنیم. چون هیچ معنی خاصی ندارد.


امروز از طرف کسی به تعارف کردن تشویق شدم! حاصل‌اش شد این پست.

* قبل از من کسان دیگری هم راجع به تعارف نوشته‌اند و چه خوب هم.

دوست داشتید بخوانید : + / + .


۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

هر انسانی را رسالتی‌ست...


چهار سال از شاگردان نزدیک استاد نوری بوده و بیش از یک سال است که می‌شناسم‌اش.

امروز که بعد از مدت‌ها رفتم پیش‌اش اول نشناختم‌اش. به یاد استاد پیرهن مشکی‌اش را از تنش درنیاورده بود و اصلاح هم نکرده بود. اولین کسی که این خبر را بهش داده بود و بهش تسلیت گفته بود، من بودم. گفت تا پیامک‌ات را دیدم گوشی را پرت کردم گوشه‌ای و زار زدم. ترانه‌های استاد را زمزمه می‌کردم و اشک می‌ریختم.

می‌گفت اولین روزی که برای تست صدا رفته بوده پیش استاد خیلی استرس داشته ولی استاد آن‌قدر بذله‌گو بوده که از استرس‌اش چیزی باقی نمانده، و از ادامه دادن راه استاد گفت.

خیلی خوب است دوستی باشد که باهاش راجع به کتاب‌هایی که اخیرا خوانده‌ای، فیلم‌هایی که دیده‌ای، و کارهایی که انجام داده‌ای صحبت کنی. دوست داشتم چنین شخصی بین هم‌کلاسی‌های خودم هم بود. کسانی که بیشتر می‌بینم‌شان و بیشتر توی سر و کله‌ی هم می‌زنیم.

با او از طریق یکی از همان‌ها آشنا شدم. خیلی کم هم‌دیگر را می‌بینیم. ولی باید اعتراف کنم که امروز از او به اندازه‌ی این دو ماه که ندیده‌ بودم‌اش، یاد گرفتم.

او از همان دسته اشخاصی‌ست که باید در مسیر زندگانی هر کسی قرار بگیرد. اشخاصی که رسالت‌شان تلنگر (شاید هم سقلمه!) زدن به اشخاص دیگر است.


۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

برای آقاجان


آمده بودی جلوی در خانه. در دست کیسه‌ای داشتی. هیچ وقت دست خالی برنمی‌گشتی. شاد بودی، خیلی هم. پیرهن روشنی به تن داشتی که شادابی و نشاط و روشنی صورتت را افزون می‌کرد. یادم است شوخی و مزاحت به راه بود.

دلم برای شوخی‌هایت تنگ شده. برای صدایت، خنده‌هایت، خاطراتت.

شاید آمده بودی بگویی: حسین، برایم شعر گفتی؟ آفرین! و به آذری به دیگران بگویی که نوه‌ات برایت شعر سروده.

دلم برای سعدی و حافظ و مولانا خواندنت تنگ شده.

تنگِ تنگ، به اندازه‌ی همین قفس که در آن ناکرده محبوسم.

دلم برای بند کردن‌هایت تنگ شده. بندکردن‌هایی که می‌دانم از سر دوست داشتن بود، نه چیز دیگر.

از سه ماه بیشتر است که دیگر هیچ کدام‌شان را ندارم. سه ماهی که گویی عمری‌ست. عمری که زود خواهد گذشت و از من فقط دفتر شعری باقی خواهد ماند.


از اشک بسی کبود و خسته است

چشمم، که تنی ز گرد رسته است

زان ‌شب که تو از خانه برفتی

دیری‌ست زمان به خواب رفته است

خورشید دوباره تا طلوعت

کز کرده و گوشه‌ای نشسته است

تا باز گذر کنی ز کوچه

او نیز نظر به دور بسته است

بر حنجره، تا اوج گرفتی،

آواز قناریان شکسته است

امروز که از خواب پریدم

عمری ز پریدنت گذشته است


۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

افطار


آفتاب ظهرگاه بر سرم می‌تافت. روزه روح را، از تن بازستانیده بود و چونان ذره‌خمیره‌ای به تَنوَره‌اش -خورشید- رهسپار بود.

در این روز که نامت با آن پیوند خورده است از خویش عزیمت کردم تا گوش بر لبانت برنهم.

اگر دانسته بودم با طنین آوایت – که چون نسیم بهاری بر تن تفدیده‌ام گذر کرد – بر من این‌چنین می‌رود، از این پیش‌تر برای شنیدنش شتافته بودم. نوای طرب انگیز صدایت نفخ رستاخیز را ماننده است.

در این روز روحم را با ندایت ممزوج یافتم.

در این روز که چنان چون تاکی بر پرچین پیچیده، به نامت درپیچیده است، با سرشک چشمانم روزه‌ی خویش را در هم شکستم.


۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

رباعی


برای تمام آزاداندیشان و قلم به ‌دستانِ « رفته، مانده، و در میانه‌ی راه‌ِ » این مرز و بوم.


زنهار! کــه اینــک به قلــــم دســت شدم

مَستان به مِی و من به قلم مست شدم

زیــن پس هرگز نتوانند بگویند که « بود »

چون با قلم‌ام، تا به ابـد « هست » شدم



۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

بوی خوش زن


احساس کردم خودم از فرانک مراقبت کرده‌ام. احساس کردم توی کافه خودم نظاره‌گر تانگو رقصیدنش بوده‌ام. وقتی بی‌ادبی می‌کرد انگار این من بودم که خون به شقیقه‌‌ام می‌دوید. احساس کردم این من بودم که تهدید به مرگ شدم. انگار این من بودم که سوار فراری شده بودم. هنوز صدای فرانک توی گوشم است.

چند سال پیش یادم آمد. پیش دانشگاهی. سر کلاس بچه‌ها می‌زدند روی میز و می‌رقصیدند. من هم گوشه‌ای برای خودم نشسته بودم و با دوستانم حرف می‌زدم و هر از گاهی لوده بازی‌های آن‌ها را تماشا می‌کردم که ناگهان ناظم مدرسه در را باز کرد و بچه‌های رقصان را دید و من که گوشه‌ای کز کرده بودم و با چند تن دیگر از دوستان کز کرده‌ام مشغول صحبت بودیم.

به‌شان توپید. داشت می‌رفت. در کلاس کم کم می‌رفت بسته شود که یکی از ارازل و اوباش کلاس تکه‌ای بهش پراند. ناظم، چهره‌اش را ندید و فقط صدای ترکیده شدن کلاس را شنید. سرش را انداخت پایین و رفت. دبیرمان آمد و شروع کرد به درس دادن. وسط‌های کلاس ناظم پیکی را فرستاد دنبال من. وقتی وارد دفترش شدم گفت اگر دوستت را لو بدهی که هیچ اگرنه اخراجی. از او اصرار بود از من انکار. می‌دانستم چه کسی اینکار را کرده بود. خیلی وضعیت سختی بود. گفت چند روز دیگر باید والدین‌ات را بیاوری مدرسه. قبول کردم. فردایش قضیه ختم به خیر شد. یکی از دوستان دهان لقم، چفت و چاک ندار کلاس‌مان را لو داده بود.

احساس کردم مراسمی‌ست که بعد از چند سال برای من و آن آقای ناظم و آن دوست دهن لقم تشکیل شده و فرانکی که باید سال‌ها پیش می‌داشتم الان آمده تا سیلی محکمی توی گوش ناظم‌مان بنوازد.

آل پاچینو برای این فیلم دو ماه بین معلولان جنگ ویتنام زندگی کرده و باید بهش تبریک گفت برای ایفای نقش یک سرهنگ باز نشسته‌ی منظم و مقتدر و بازی کردن نقش یک کور بدون حتی یکبار پلک زدن، و برای ایفا کردن نقش یک سرهنگ کور.

فیلم خیلی حرف‌ها برای گفتن داشت. قسمت پایانی‌اش را باید بارها و بارها دید و بارها صدای خش‌دار آل را شنید و برخود لرزید.


۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

نام‌نامه


پخته هر دانش را، از خام تو می‌گیرد

عارف آسایش را، از جام تو می‌گیرد

این چکامه کز ازل در دل دنیا حک بود

فرمان سرایش را، از نام تو می‌گیرد


۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

آهن‌ها و احساس


جمعه‌ی دو هفته‌ی پیش عروسی دعوت بودیم. عروسی دوست بابا بود. خیلی اهل عروسی رفتن نیستم مثل هر پسری نق‌ام را زدم، با کوچک‌ترین بهانه‌ای دوست دارم عروسی‌های بی‌ربط را بپیچانم. به ویژه عروسی یک چنین آدم پرت و دوری که کلا یکبار توی زندگانی دیده بودمش. ولی این روزها به یک چنین برنامه‌ای نیاز داشتم. عروسی غریبه رفتن خوبی‌اش این است که هیچکس تو را نمی‌شناسد و می‌توانی یک گوشه‌ی تالار بنشینی و هرچه که دوست داری بخوری.

توی تالار تا وقتی دیگر دوستان بابا بیایند فقط من و خودش همدیگر را می‌شناختیم و رفته بودیم یک گوشه برای خودمان نشسته بودیم و به آهنگ‌های در پیتی (از آن‌ها که خواننده‌اش هم نفهمیده چه چیزی توی میکروفون بلغور کرده) گوش می‌دادیم. شوربختانه هر آهنگی که می‌گذاشت سه بار تکرار می‌شد. دی‌جی! فراموش کرده بود پخش آهنگ‌ها را از حالت ریپیت خارج کند و باندهای سالن مدام در حال نوازش دادن گوش‌های ما بودند. داشتم به این فکر می‌کردم که یک جفت از این باندها بخرم بگذارم توی اتاق و ببینم صدای آهنگ‌های ریدیوهد و پیتر گابریل و پینک‌فلوید و بیتلز از تویش چه جوری در‌می‌آید. دوست دارم صدایش را آنقدر بلند کنم تا دست مسئولین تالار بیاید که با این بلندگوها چه جور آهنگ‌هایی گوش می‌دهند و آهنگ‌هایی از قبیل "از اون بال و فلان..." در شان یک چنین باندی نیست.

کم کم داشت حوصله‌ام سر می‌رفت. چرتم گرفته بود که به بابا با خنده گفتم اگر خوابم برد بیدارم کن. گذشت تا اینکه شاداماد آمد. آهنگ‌هایی که هر کدام را ده بار شنیده بودیم قطع شد. خواننده‌ای آمد که بعد از شنیدن صدایش و دیدن ادا و اطوارهایش با خود گفتم صد رحمت به شهرام شب‌پره و اندی و شماعی‌زاده خودمان. خلاصه تا قبل از شام هم افاضات ایشان را متحمل شدیم و لوس بازی‌ها و حرف‌های چرت‌اش را به سخره گرفتیم. از جمله یکی از حرف‌هایش که کل تالار را فرستاد فضا از این قرار بود.

این داماد بنده خدای ما دوران جنگ توی ارتش سرباز بوده که اسیر می‌شود و بعد از دوسال آزادش می‌کنند و به ایران برمی‌گردد. الان هم به خاطر همان دو سال اسارت بازنشسته‌اش کرده‌اند. پدر بیچاره‌اش این را در گوش خواننده‌ی خوش صدایمان گفت. بعد از کلی حرف که ما به این جوان افتخار می‌کنیم و خانمش هم باید افتخار کند و چند صلوات بحث را کشید به آدم خوبه و آدم بده. رو به حضار کرد و با ژستی پدرانه گفت عزیزان من همان‌طور که می‌دانید آدم بدی مثل شاه مخلوع با بدبختی رفت و آدم خوبی مثل امام خمینی برای همیشه در ذهن ایرانی‌ها خواهد ماند و به‌ش افتخار خواهند کرد. این جوان ما هم چنین سرنوشتی خواهد داشت. دو سال اسیر بوده و به عنوان آزاده ملت ایران بهش افتخار می‌کنند و فلان. صلوات بلند. داماد بیچاره هم از من خجول‌تر خون توی سرش جمع شده بود و شرشر عرق می‌ریخت که شب عروسیش تبدیل شده به بحث‌ها و مناظره‌های سیاسی تلوزیون. فقط سری به نشانه‌ي تایید تکان می‌داد ولی می‌دانستم که توی دلش لیچار است که بار رفیقمان می‌کند. بماند که چه سوتی‌هایی هم داد راجع به پدر و مادر عروس و مادر داماد که در قید حیات نبودند که البته این قضیه باید قبلا هماهنگ می‌شد درست مثل قضایای هماهنگ شده‌ای که فیلم عروسی این بنده خدا را خراب کرد.

بعد از آن هم از رقصیدن جوانان مجلس مستفیض شدیم. رقصیدنی که من هیچ‌وقت ازش سر درنیاوردم و به جز رقص‌های محلی که نشان دهنده‌ی فرهنگ و اصالت یک قوم است و می‌شود هنر نامیدش، حالم از رقص به ویژه نوع تهرانی‌اش که پر است از قر و فر و حرکات موزون مستهجن، به هم می‌خورد.

بعدش هم شام و بعدترش هم بازگشت به خانه.

* بیگانه‌ی کامو اولین کتابی‌ست که برای دومین بار خواندمش.

* ترتیب فصول به هم ریخته. نه به دی و بهمن پارسال که هوا بهاری می‌نمود، نه به مرداد امسال که شبیه پاییز است و حتی در جاهای کوهستانی برف هم می‌بارد. خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.

* یادم نبود. اما سپنتا یادش بود. با هدیه‌ کردن پنج ساعت اینترنت رایگان روز تولدم را تبریک گفت.

این متن را روز تولدم نوشتم ولی با تاخیر پست شد. به دلایل معلوم و نامعلوم!


۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

فرخی یزدی



۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

چشم‌هایش


الآن که "چشمهایش" علوی را تمام کرده‌ام می‌بینم که این چشم‌ها مرا هم مثل تمام شخصیت‌های این داستان آزار داده. حتی قبل از خواندنش. چشم‌هایی که انسان به هر دلیلی نمی‌تواند به‌شان نگاه کند.

رمان روایت دیگری‌ست از مبارزه‌ی عشق و سیاست. نمی‌دانم بگویم لیدی‌ال رومن گاری شبیه چشمهایش علوی‌ست یا چشمهایش علوی مانند لیدی‌ال. بهتر است بگویم این دو داستان تا جاهایی شبیه یک‌دیگرند ولی یکسان پایان نمی‌یابند. در ادامه خطر لوث شدن دو داستان شما را تهدید می‌کند.

در هر دو این عشق است که پیروز نبرد است منتها در هر داستان به گونه‌ای.

در چشمهایش استاد ماکان که آدم توداری‌ست نشان نمی‌دهد که عاشق فرنگیس شده ولی در دلش آشوبی مهلک برپاست. در لیدی‌ال آرمان عاشق دیانا است و احساس‌اش را با او در میان گذاشته. در هر دو داستان معشوق‌ها (آرمان و ماکان) سودای مبارزه‌ی سیاسی دارند و برای‌شان کفه‌ی سیاست در ترازوی با عشق، بیشتر سنگینی می‌کند. در صورتی که عشاق این دو داستان ( دیانا و فرنگیس) دو دلداده هستند که هر یک به نوعی سعی در به دست آوردن معشوق خویش دارند که در همین راستا دیانا معشوقش آرمان را برای همیشه در صندوقی حبس می‌کند و به نوعی با کشتن او جسدش را تا ابد برای خودش نگاه می‌دارد. در سوی دیگر فرنگیس که معشوق خود را در دست مامورین رضا شاه می‌بیند سعی در نجات او دارد و حتی برای تحقق یافتن هدفش با بی‌میلی تن به ازدواج با سرهنگ آرام می‌دهد که آدم پرنفوذی‌ست. در صورتی که ناکام می‌ماند و سرهنگ آرام ابتدا ماکان را به کلات تبعید کرده و بعد از سه سال خبر کشته شدنش به فرنگیس می‌رسد. فرنگیس که ابتدا خود را مقصر و قاتل ماکان می‌داند با تعریف کردن ماجرای زندگانی خود به ناظم مدرسه به بی‌گناهی و پاکی خودش پی می‌برد و رو به ناظم مدرسه کرده و میگوید که استاد شما اشتباه کرده این چشم‌ها مال من نیست. فرنگیس نمونه‌ی زن فهمیده و پاک و فداکاریست که استاد او را نشناخته و به اشتباه چشم‌های او را هرزه و ناپاک نقاشی کرده است. این داستان اشاره‌ای هم به تهران آن زمان و استبداد و دیکتاتوری رضا شاه نیز دارد که در جای خود خواندنی‌ست. در هر دو داستان عشاق از درجه‌ی طبقاتی مرفه و ثروتمند جامعه هستند در صورتی که معشوق هایشان از درجه متوسط هستند.

در چشمهایش علوی جاهایی هست که آدم از خواندنش خسته می‌شود ولی ریزه کاری‌هایی هم دارد که آدم را سر شوق می‌آورد و سوال‌هایی هم حین خواندن به وجود می‌آید که ذهن آدم را به چالش می‌کشد.

بخش زیبایی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

می‌دانید آتشی که زیر خاکستر می‌ماند چه دوام و ثباتی دارد؟

عشق پنهانی، عشقی که انسان جرئت نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره‌ی آن گفت و گو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری - آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره‌ی گداخته شفاف و صیقلی می‌شود.

استاد نوری هم دیگر بین‌مان نیست ولی در یادمان هست. تا ابد. روحش شاد.