۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

رباعی سپید


نخست:

در گذر از خلیج نگاهت

همه کیش‌اند

من اما مات


زان پس:

گفتم که خوشان خوشان بپیمایم رات

ناگه نــگه‌ات دیــده فتـــادم در چــــات

با سحر خلیــــج چشم‌هایت این‌سان

یاران همه کیـــش کردی و من را مات


و دوستم در جواب، مشابه این را ( که مناظره‌ای‌ست ) فی‌البداهه سرود که خواندن‌اش خالی از لطف نیست:

گفتا که کشان کشان بپــیمایی رام

ورنه نگـه‌ات همــه پرســـــت از آلام

گفتم که بیا به پیش من مهـــــتابی

گفتا که نشاید این سخن از یک لام


هر سه‌شان را دوست دارم.. تا نظر بقیه چه باشد.


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

خاکستر تب‌دار


بماند که در کلام خدا شب مایه‌ی پرستش است و ذکر و دعا. بماند که لوط شب با یاران خود، قوم گناه کارش را ترک گفت و آن‌ها را به عذاب الهی سپرد. بماند که مایه‌ی آرامش است. بماند که شخصی شبان‌گاه ستاره‌ای را در آسمان دید و او را به خدایی برگزید؛ فردایش که ستاره ناپدید شد از کار خود پشیمان گردید و موحد شد. بماند که شب‌زنده‌داری انسان را متعالی می‌کند. بماند که شب و روز پوشاننده‌ی یک‌دیگرند. همه‌ی این بماندها (که تمامی هم ندارند!) به جای خود.

از نظر من فلسفه‌ی شب چیز دیگری‌ست.

به نظرم شب برای این قرار داده شده که ما انسان‌ها روزها را از هم تشخیص داده و بفهمیم که یک روز گذشته و فردایی از راه رسیده است!

بله! البته نه به تنهایی خود، بلکه به کمک خواب نیز که از خود شب هم مهم‌تر است.

این‌ها را در این شب‌ها که تا به سحر بیدار می‌ماندم و می‌خواندم، فهمیدم. در همان اتاق سه در سه‌.

موقع سحری خوردن وقتی که کلمه‌ی "دی‌شب" را از دهان خواهر و مادرم می‌شنیدم، مغزم برای چند لحظه دچار مشکل می‌شد و بعد از کلی محاسبات موشکافانه می‌فهمیدم که منظورشان چیست. دی‌شب آن‌ها همان شبی بود که من تا به سحر بیدار مانده بودم و آن‌ها خوابیده بودند.

شب اگر نباشد آدمی روزهای خود را گم می‌کند و چه بسا تاریخ را!

آری! و اگر خواب آفریده نشده بود سراسر عمر آدمی تنها یک روز بود (که در واقع هم همین‌طور است...) و انسان تنها شاهد غروب و طلوع ماه و خورشید و ستارگان می‌بود.

خدا را شکر که شب را داریم و خواب را...


تیتر این پست تعبیری‌ست از فروغ فرخ‌زاد، آن‌جا که می‌سراید:

شب به روی شیشه‌های تار

می‌نشست آرام، چون خاکستری تب‌دار...


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

چند تکه

« پرواز پرستو در هوا سریع‌تر از دویدن آهو در زمین است، و سریع‌تر از پرستو، پرواز ذهن آدمی‌ست، و سریع‌تر از ذهن آدمی، پرواز قلب یک زن است. » نیکوس کازانتزاکیس – آخرین وسوسه‌ی مسیح – صالح حسینی


« اگر شما تمام وقت‌تان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده است. پس تلاش نکنید. فقط انجام‌اش بدهید. » تفسیر همسر چارلز بوکوفسکی از نوشته‌ی منقوش بر سنگ قبر چارلز: تلاش نکنید.


« بسیار کسان خوشبختی را در مراحلی بالا‌تر از آدمی و دیگران در مراتبی پایین‌تر از او می‌جویند. اما باید دانست که خوشبختی هرکس را به قامت‌اش دوخته‌اند. این یک حقیقت است. بنابراین باید به تناسب قامت هر کس نوعی خوشبختی وجود داشته باشد. »

نقل از کنفسیوس – نیکوس کازانتزاکیس – زوربای یونانی – محمود مصاحب


* چندروزی اینجا نبودم. درگیر کارهای دانشگاه و یک‌سری کارهای دیگر بودم که همچنان هم ادامه دارند. این پست نیز هم‌چون ماهی‌ای لزج از دستم در رفت. از کسانی هم که در غیابم آمدند و خواندند، متشکرم.


۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

غزل


روی زیبای تو کم داشت لب خندانی

و دهانی؛ که بگویم چه بود؟ قندانی؟!

خنده خشکید به بالای فلک بر لب ماه

با لبت دل ز مهی ربوده‌ای، می‌دانی؟

آرزوی کهنم نیست جز این کز سر لطف

هم‌چو طفلی به بر خویش مرا بنشانی

آن‌قدر بسته‌ی این زلف پریشان بودم

که مرا نام نباشد به جز این: زندانی!

آرزوی دگرم دیدن رؤیای تو راست

آن‌چنان تا که مرا سوی خودت می‌خوانی

هیچ لیلایی و شیرینی و عذرایی را

نیست هم‌چون من سرگشته‌ی تو، حیرانی

تا به روی‌ام بگشایی در منزل یارا

کوفتم حلقه‌ی اشکم به سر سندانی

اگرم جور کنی یا که وفا عیبی نیست

که توام تا ابدالدهر به دل می‌مانی

نام تو موجب میلاد همه شعرم شد

چون که ناگاه سرودم غزلم را آنی