چند سال پیش در ایام ماه رمضان، افطار جایی دعوت بودیم. همهی اعضای خانه در حال آماده شدن برای رفتن به میهمانی بودند، و من که زودتر از همه (برخلاف معمول!) آماده شده بودم، آرام و قرار نداشتم و یک جا بند نبودم و مدام غر میزدم که چرا بقیه اینقدر دیر جنبیدهاند. خیلی عجله داشتهام و حوصلهام نیز سر رفته بود.
آن وقتها جفتی فنچ هم در ایوان خانه نگهداری میکردیم. یکی نر و رنگی رنگی، دیگری سفید درست مثل برف. بابا خریده بودشان. شبی که آنها را آورد، فروشنده گذاشته بودشان در پاکتی کوچک. اول که پاکت را نشانمان داد فکرمان هزار راه رفت. بعد که گفت قفس را بیاوریم تازه دوزاریمان افتاد که چه خبر است. بگذریم.
ناگهان به سرم زد کاری را که همیشه، تقریبا هر وقت حوصلهام سر میرفت انجام میدادم، دوباره انجام دهم. کار کذایی این بود که فنچ نر را در فضای خانه آزاد میکردم و به تماشایش مینشستم. اینکار را میکردم که حیوان زبان بسته فضایی بزرگتر از فضای تنگ قفس را هم تجربه کند. بعد از مدتی با رنج و مشقت فراوان میگرفتمش و دوباره میفرستادمش داخل قفس. روزهای اول چون خیلی در قفس مانده بود نمیتوانست اوج بگیرد و به زحمت تا سقف میرسید ولی بعدتر آنقدر بالا میرفت و آنقدر چست و چابک و فرز شده بود که به این راحتیها نمیشد بگیریاش. گاهی اوقات هم خانه را با جای دیگر اشتباه میگرفت و بعدش حسین میماند و سرزنشهای مادرش. فنچ ماده را هیچوقت رها نمیکردم. چون خیلی تیز و بزتر از فنچ نر بود و تجربهی تلخی از آزاد کردنش داشتم. یک روز وقتی آزادش کردم برای گرفتنش تقریبا یک ساعتی مشغول بودم.
خلاصه، آزادش کردم و به خیال این که مثل گذشته ماجرا ختم به خیر میشود، به تماشایش نشستم. مدتی که گذشت صدای خواهرم را از آشپزخانه شنیدم. سریع خودم را به آنجا رساندم و فنچ را دیدم که در منفذی که در شیشهی پنجره برای هواکش هود آشپزخانه بریده شده بود، نشسته. از قضا آن روز مادرم لولهی هود را برای رفت و روب از جا درآورده بود و فراموش کرده بود دوباره سر جایش نصب کند. فنچ ما هم از فرصت استفاده کرده بود و مفری برای خودش دست و پا کرده بود.
هیچ وقت آن صحنهای که فنچم آن جا نشسته بود و مدام نیم نگاهی به داخل خانه، که برایش قفسی مجلل مینمود، و نیم نگاهی به دنیای آزاد بیرون و آسمان نیلگونش میانداخت و پیوسته در تقلا بود که برود یا نه، را فراموش نمیکنم. احساس کردم احساس میکند اگر برود مرتکب خیانت شده است. نگاهها و تقلاهایش سبب میشد این طور احساس کنم. اگر چه آخرش هم رفت و ما را تنها گذاشت و از دشواری دوباره گرفتنش هم خلاصمان کرد.
غریزهاش این را میگفت. هر چیزی در این دنیا به دنبال پایداری است. هر که بود میرفت. چه چیزی شیرینتر از آزادی؟
حرفم همین است. آزادی!
به دست آوردن آزادی دشوار است، ولی ارزش رنج و مشقت و مبارزه را دارد. به ویژه مبارزه. هر چند طولانی.
ای کاش انسانها نیز همچون این فنچ کوچک، این معلم بزرگ، میتوانستند به آسانی و در مدت خیلی کوتاهی، آزادی را به چنگ آورند. بدون مبارزه و رنج و مشقت نیز!
بماند که آزاد بودن ما دیگران را ناراحت و نگران میکند، همانطور که من از آزادی او خیلی خوشحال نشدم. ولی آیا باید حق را به کسانی بدهیم که آزادی را از ما سلب نمودهاند؟