۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

غزل


آن زمانی که نگاهم بکنی ملموس است

بوسه بر ماه زنم گرچه که نامانوس است

نیست پرعمق‌تر از چشم تو در دنیایم

مایه‌ی رشک شب و آبی اقیانوس است

چشم تو ملجا آن خواب هزاران ساله‌

فتنه‌ای رخ به رخ حربه‌ی دقیانوس است

آن نگاه تو که گلنارصفت بر من بود

یک بهانه شده در دست حکیم توس است

شرح چشمان تو در واژه نخواهد گنجید

درک آن خارج از این دایره‌ی قاموس است

آرزوی غزلم نرگس رخسار تو بود

چه کنم زان همه دارایی من افسوس است

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سفرنامه


تا روز دوشنبه همه‌ی کارهایم را در تهران انجام دادم. فقط مانده بود وصیت‌نامه‌ام را تنظیم کنم! درست مثل کسی که مرگش نزدیک است و تمام کارهای دنیایی‌اش را راست و ریست می‌کند، ترتیب درس‌ها و گزارش‌کارهای مانده را دادم و کتاب‌هایی را که از کتابخانه امانت گرفته بودم، برگرداندم. سه‌شنبه شب حدود ساعت دوازده راه افتادیم سمت تبریز. موقع ترک تهران بغض گلویم را گرفته بود که علت‌اش را انگار فقط خودم می‌دانستم. آهنگ شش و هشتی که پخش می‌شد مرا از آن حال و هوا درآورد.

تا تقاطع تهران رشت ترافیک سنگین بود. سه چهار ساعت توی ترافیک ماندیم. دنده‌ی ماشین از یک بالاتر نمی‌رفت. بعد از آن جاده باز شد.

تا خود تبریز موزیک گوش دادیم، چرت زدیم!، گفتیم و خندیدیم.

کم کم بامداد از راه رسید و سپیده زد. اینجا بود که یادی از بامداد کردم و چند تا از شعرهایش را زیر لب برای خودم زمزمه کردم. هوا خیلی سرد بود. توی آن سرما چشمه‌ی زلال شعرمان هم یک غلی زد برای خودش.

همان ترافیک باعث شد ساعت 9 صبح برسیم تبریز.

تا رسیدیم بساط صبحانه را پهن کردند. صبحانه را که خوردیم روزمان شروع شد.

روز اول این طور سپری شد که با بچه‌ها رفتیم گل فروشی، ماشین عروس را گل‌باران کردیم. گل‌فروش آقا تقی از اقوام خودمان بود.

عصر با بچه‌ها جمع شدیم توی یک ماشین و زودتر رفتیم خانه‌ی عروس. بعد از جاری شدن خطبه‌ی عقد رفتیم سالن غذاخوری شام خوردیم و برگشتیم خانه شاداماد.

مراسم شروع شد و بزن و برقص. بچه‌ها آن شب از پس رقصاندن من برآمدند. جالب اینجا بود که تا ما را می‌آوردند وسط خودشان عرصه را خالی می‌کردند!

مراسم تمام شد. از بس خسته بودم سریع خوابیدم ولی بچه‌ها تا سه صبح بیدار بودند و بگو بخندشان به راه بوده. وقتی که تخته نرد و فیفا بازی می‌کردند من خواب پادشاه پنجم را می‌دیدم.

صبح روز دوم بعد از صبحانه رفتیم خانه‌ی عمه‌ی مهجور گرانقدرم! آژانس 1500 تومان گرفت و ما را از این سر شهر برد آن سر شهر. تفاوت قیمت را در نظر داشته باشید.

حیاط‌شان پر بود از بچه‌گربه‌های قد و نیم قد. چیزی که برایم جالب بود هم‌زیستی گربه‌ها با یاکریم‌های حیاط‌‌شان بود. قبلا سفارش کرده بودیم که پنج کیلو لواشک برایمان بخرد. مصرف لواشک حانیه خانم خواهرم رفته بود بالا و لواشک فروشی‌های تهران کم‌آورده بودند! این شد که سفارش دادیم از تبریز برایمان بگیرند. در راه برگشت سوغاتی‌هایمان را هم خریدیم: دو جعبه لوکا و یک جعبه قورابیه.

برگشتیم. تا مراسم خانم‌ها تمام شود با بچه‌ها رفتیم خانه‌ی یکی از دوستان هادی (پسر دخترخاله‌ی مادرم که از قضا برادر داماد، پسر دیگر دخترخاله‌ی مادرم بود). آن‌جا هم بگو بخند بود و تخمه‌! و فیفا و فیلم میسد کال!

شب دوم که در واقع پاتختی محسوب می‌شد تفاوت‌هایی با شب قبل داشت. از جمله اینکه من پس از اینکه رقص زیبای آذری دوست هادی را تماشا کردم جیم شدم توی حیاط تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. بعد از اینکه همه رقصیدند و دیگر مطمئن شدم که هیچ کس قر اضافه در کمر ندارد و هیچ‌کس خیال باطل رقصاندن مرا در سر نمی‌پروراند، با خیال راحت برگشتم. نوبت به شیرینی پخش کردن عروس خانم رسید که این هم از رسوم تبریزی‌هاست. شب دوم هم اینگونه به اتمام رسید.

دو روز اول خیلی نچسبید. آخر می‌دانید دلیل تبریز رفتن من چه بود؟ صله رحم، دیدن رقص اصیل آذری و بازدید از شهر تبریز! من برای عروسی نرفته بودم که عروسی بهانه‌ای بیش نبود.

جمعه عروس و داماد را بدرود گفتیم و قصد عزیمت به تهران نمودیم. ولی قبل از اینکه راه بیفتیم سمت تهران، تبریز‌گردی مفصلی انجام دادیم که این روز را از روزهای دیگر کاملا متمایز کرد.

حدود دوازده ظهر رفتیم مقبرة الشعرا. لازم به توضیح نیست که قبل از ما بسیار کسان درباره‌اش بسیار نوشته‌اند. آنجا فهمیدم که جناب شهریار کلا شاعر دربار بوده. خدا بیامرزدشان که تابع قانون "از هر وری باد بیاد همون ور" بوده‌اند.

آنجا یک کتاب‌فروشی هم بود. دایی حمیدم ترجمه‌ی آذری کتاب شازده کوچولو را دید و پیشنهادش کرد من هم پذیرفتم و خریدم‌اش.

بعد از اینکه آنجا را ترک کردیم رفتیم ایل گلی. نهاری خوردیم و استراحتی کردیم و عکس‌هایی هم گرفتیم. + + +

ساعت پنج و نیم عصر راه افتادیم سمت تهران. طوری برنامه ریختیم که به ترافیکی مشابه ترافیک رفت برنخوریم که خدا را شکر همین‌طور هم شد و ساعت دو نیمه شب بود که رسیدیم خانه. تا جمع و جور شویم شد سه نصفه شب. فردایش سه تا کلاس داشتم. تصمیم گرفتم اولی را که صبح ساعت هفت و نیم شروع می‌شد را (با عرض معذرت... لغت درخوری نیافتم) بپیچانم! تا از آن ‌سمت برای آن دیگری که درس مهم‌تری بود کم نیاورم؛ سرانجام خوابیدم.

پ.ن: ولی از حق نگذریم این سه روز تعطیلی چه‌قدر زود گذشت.

گفته بودم بعد از بازگشت پوست خواهم انداخت. راجع به پوست انداختن همین بس که مطالعاتم را بسیار محدود کرده‌ام و قرار است زمان بیشتری را به درس اختصاص بدهم. قرار است درسی که زندگی‌ست و زندگی‌ای که در این دو ماهه به خاطر یک سری مسایل غیرعقلی از هم پاشیده شده بود را سر و سامانی بدهم.

من از ابتدا نه خاطره‌نویس خوبی بودم نه سفرنامه‌نویس خوبی. از سر و ته‌اش زدم تا کوتاه‌تر باشد و در حوصله‌تان بگنجد.

تنها کاری که شاید خوب بلدم انجام بدهم شاعری است. این هم شعری که قول‌اش را داده بودم:

خواندند مرا رفتم و اکنون تبریز

جشن است و سرور و برگریزان پاییز

سرد است هوا رعشه‌ی دندان دارم

یخ بسته نگاه تو به یاد من نیز

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

رفته بودم، می‌روم، خواهم رفت...


صدای اذان از بلندگوی مسجد ده بلند شد. پشت بندش مادر بزرگ در اتاق را باز کرد و رو به من گفت : بیدار شو وقت نماز است. گفتم بیدارم. لحاف بوی دود می‌داد. همان طور که در جایم نشسته بودم به صدای الاغی گوش می‌دادم که در عین نکره بودن، گوش دادن صدایش برایم لذت بخش بود. از جایم برخواستم. از پله‌های تنگ خانه پایین رفتم. از در کم ارتفاع خانه که بیرون می‌رفتم سرم خورد به طاق در. زیر لب زمزمه کردم قد بلند هم دردسر است ها!.

در حیاط خانه لب حوض نشستم. لباسم بوی دود گرفته بود. در حین وضو گرفتن چشمم به قرص کامل ماه افتاد که در تاریکی سحر، در آب پشتک‌زنان می‌گذشت. آب خیلی سرد بود. ماه آخر تابستان بود. با این حال هوا هم خیلی سرد بود و طنین مدام رعشه‌ی دندان‌هایم خواب را از سرم می‌پراند.

نمازم را خواندم و خزیدم توی تشکم. خوابم بوی دود گرفته بود.

صبح صبحانه‌ را خوردم. کره، مربا، شیر و پنیر محلی. جای همه را خالی کردم. بعد از صبحانه (با عرض پوزش) خرسواری خیلی لذت بخش بود. دایی مادربزرگ در طویله را باز کرد و خر سیاه بد ترکیبی را نشانم داد که در عین بد ترکیب بودنش مشتاق بودم هرچه سریع‌تر ازش سواری بگیرم. خواهرم می‌ترسید و جلو نمی‌آمد. هر که بود میترسید. سوارش شدم. خر سر به راهی بود بر خلاف ترکیبش. به جز آن خر سیاه، چند بز و تعدادی گوسفند هم در آن طویله با هم زندگی می‌کردند. نمی‌دانم این ضرب‌المثل که "علف باید به دهن بزی شیرین بیاد" بین بزها هم متداول است یا نه؟

بگذریم. دایی سوار بر همان خر و گاهی هم مدرن‌تر سوار بر موتور سیکلت هوندا-ژاپنی خودش هر روز دو وعده، یکی صبح و دیگری غروب آن‌ها را به چراگاه می‌برد. خیلی دوست داشتم چوپان بودم. تنهایی و هم‌نشینی با زبان‌بستگانی‌ که زبان آدم را از هزار زبان‌باز تخم‌کفترخورده‌ی دوپا بهتر می‌فهمند، احساس خوبی دارد. بماند که چوپان هم چوپان‌های قدیم.

بعد از این کارها و یک سری کارهای دیگر، راه باغ را در پیش گرفتیم. باغ پر بود از درختان زرد آلو. چندتا زردآلو کندم و خوردم. زردآلوهای عجیبی بود. بسیار ریز بودند و بیضی‌گون.

نیز از کنار درختان سیب که می‌گذشتم سیبی کندم. مزه‌ی آن سیب و لذتی که به من بخشید را هرگز فراموش نخواهم کرد.

چند قدم آن طرف‌تر آلو‌هایی را روی چند تخته جلوی آفتاب پهن کرده بودند تا خشک شود. روی آن آلو‌ها هر از گاهی چند مگس سیاه پرواز می‌کردند ولی آن مگس‌ها میل و رغبت مرا برای خوردن آن آلوها کم نمی‌کردند. مگس دهات که مثل مگس تهران نمی‌شود هیچ وقت.

پشه‌هایش هم مثل پشه‌های تهران مامانی و سانتی‌مانتال نبودند. ننشسته کار خودشان را می‌کردند و من می‌ماندم و پوستی ملتهب و بدنی آب‌کش.

بعد از باغ رفتیم سر زمین مادر بزرگ. آنجا همراه یکی از بچه‌های دهات که از نظر سنی یک سال از من کوچک تر بود ولی خیلی درشت تر از من بود رفتیم سمت روستای کندوان تا خیر سرمان آن روستای تاریخی را ببینیم برای اولین بار. عوارضی را نوجوانی بسیجی اداره‌ می‌کرد و به ازای هر سواری که قصد عبور از آنجا را داشت دویست تومان می‌گرفت. رفیقمان، همان که اهل دهات بود کوتاه نیامد و عوارضی را نداد ولی گازش را هم نگرفت تا از مانع رد شود و سر پیچی کند، بلکه مانند کودکی سر به راه سریع برگشت سر زمین مادربزرگمان. خلاصه گرچه آن‌روز کندوان و خانه‌های سنگی‌اش توی گلویمان ماند ولی فردایش رفتیم و علاوه بر آن خانه‌های سنگی از غاری زیرزمینی هم دیدن کردیم.

غروب شده بود و کار دایی و مادربزرگم کم کم رو به اتمام بود.

برگشتیم خانه و شب را در خانه‌ی همان رفیق‌مان ماندیم. به صرف شام و ماهواره که دیدنش آن هم در دهات لذتی مضاعف داشت.

پ.ن: تابستان هشتاد و شش (شهریور) رفتیم تبریز. بهانه‌اش هم زمینی زراعی بود. همان سال من کنکور آزمایشی داده بودم و تلفنی از نتیجه‌اش با خبر شدم. ده روزی تبریز بودیم، دو سه روزی هم دهات. ماه رمضان هم بود و نصف روزه‌های‌مان پرید!

این‌ها را همان موقع‌ها نوشته بودم و با کمی اصلاح می‌گذارمش این‌جا. به بهانه‌ی سفر مجددمان به تبریز.

پاییز ام‌سال (تعطیلات آخر آبان) را نیز تبریزم. این‌بار نه به خاطر زمین زراعی که به خاطر عروسی‌. اگر وقت شد و به نت دسترسی پیدا کردم پُستی آپ می‌کنم.

بعد از اینکه از تبریز برگشتم، پوست خواهم انداخت.


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

درد دل پوشیده مانی تا جگر پر خون شود...

دیگر دارد حالم از سادگی خودم به هم می‌خورد.

به همه اعتماد کنی و بنشینی راز دلت را به‌شان بگویی، و حواست نباشد که در میان گذاشتن راز دل، گوش دل هم می‌خواهد.

متاسفم برای کسانی که رازدار نیستند.

آهای کسانی که این پست را می‌خوانید! در این ماه نویسنده‌ی این وبلاگ یک تجربه‌ی بسیار بزرگ داشت، خواهشا آن را آویزه‌ی گوش خودتان کنید:

رازهای‌تان را بر احدی فاش نسازید، حتی به محرم‌ترین‌شان.‌

این‌ها کاری کردند که از این به بعد پای درد و دل هیچ‌کس ننشینم و خودم را درگیر زندگانی‌شان، بازی‌های جاهلانه‌شان، نکنم. بعد از این هرجا ببینم کسی دارد سفره‌ی دلش را برایم پهن می‌کند، سریع (به تداول عوام!) فلنگ را خواهم بست ولی قبل از فرار یک توصیه به‌اش خواهم کرد. اینکه درد دلش را به کاغذها، پرندگان، گربه‌ها، چه می‌دانم... به هرکسی به جز من بگوید، که من خودم سرا پا دردم. به کسانی بگوید که نمی‌شناسندش و نمی‌توانند در زندگی‌اش مداخله کنند.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

غریوی...


غریوی برکشیدم

بر سر مژگانت

که این‌چنین ستاره‌ی نگاهت را

دریغ کرده‌اند:


" از هم باز شوید

تا آفاق صورت معصوم‌اش

از خورشیدی فروزان

بی‌نصیب نماند "



هُش دار

که بر نگاه فسرده‌‌ام

این‌چنین چشم بربسته

دوان در‌گذری

دیده‌ بگشا

تا نگاهم

از نگاهت

یخ باز کند


۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

نه خود را نه سر را...


قرار بود بروم سربازی!

می‌خواستم یک ترم مرخصی بگیرم و از کسری‌ای که به خاطر سابقه‌ی خدمت زمان جبهه‌ی بابا شامل خدمتم شده بود استفاده کنم و چهار پنج ماه سربازی کنم برای این نظام مقدس..

البته هنوز هم امکانش هست که هر لحظه تصمیم خودم را عوض کنم و باز قرار بشود بروم سربازی!

ولی فی‌الحال خانواده متفق‌الرای مخالفند. چون‌که این مملکت حساب و کتاب و به ویژه صاحاب که ندارد! هیچ‌چیز معلوم نیست. خدا را چه دیدی؟ شال و کلاه کنم بروم و رفتنم همانا و خواب دیدن آقایان همانا. زد و دل‌شان خواست قوانین را از بیخ عوض کنند. آن وقت چه کنم. من که نباید بازیچه‌ و نمونه‌ی بارز تعبیر رویاهای آنان باشم.

کسی را هم ندارم که در یک گوشه‌ی این کشور کاره‌ای باشد و زبانم لال، گوش شیطان کر یک بار محض رضای خدا (فقط یکبار!)، روابط جای ضوابط را بگیرد.

راستش از همه‌ی این‌ها که بگذریم... خودم هم خیلی مایل نبودم که با مدرک دیپلم و در چنین فصلی، که در آن ناخن آدمی خشک می‌شود و می‌افتد، خدمت کنم.

پس در نتیجه تصمیم عظمای‌ام بر این شد که سرم را بیاندازم پایین و مثل بچه‌ی آدم لاجرعه لیسانس‌ام را بگیرم و چشم به افق‌های دور بدوزم. راه‌های زیادی برای دورزدن‌اش وجود دارد.

دغدغه‌ی سربازی دو هفته‌ای افتاده بود به جانم. حتی کارهای مقدماتی‌اش هم انجام شده بود. ولی... نشد دیگر. تنها یک مزیت داشت آن هم سروده شدن رباعی زیر بود، که خبر از درمانگی و بدبختی و فلاکت سربازان جان برکف‌مان می‌دهد.


فرمانده و دستور که من سربازم

در جشن پتو مرا بزن سربازم

از ساچمه پلو، کته، به همراهی بیل،

خالی شده معده‌ام که من سربازم


حالم را می‌پرسید؟ بهترم. مگر می‌شود با پاییز و باران و آسمان ابری، که امروز خودی نشان دادند، و این هایکو، که تراوشات ذهنی خودمان است، خوب نبود؟


برگ‌ها فروافتاده،

بی‌نجوایند؛

باران پاییزی.