میپرسد خوبی؟ ناخودآگاه میگویم آری... بعد میخندم. میگوید زهرمار چرا میخندی؟ اینبار کاملا آگاهانه میگویم: میخندم چون معلوم است که خوب نیستم... چرا دروغ؟
به نظرم آدم خوب کسی است که همیشه دماغش چاق باشد و شکمش سیر و جیبش پر و یارش در بر و دستش بر قلم... که خدا را شکر هیچکدامشان نیستم.
دماغم که چاق نیست یعنی نمیگذارند چاق باشد، شکم به جای خود که جای آن چشمم سیر است. جیبم تهی از خالی و خالی از تهی است و هیچ شاه و رهبری هم پر کردنش را متضمن نشده است.
من قانون "هر که شکمش سیر باشد و جیبش پر بهتر و بیشتر فکر میکند" را نقض کردهام چون در عدم حضور این دو نیز فکر میکنم. ولی یک فرق عمده با افراد مذکور دارم آن هم اینکه " با درد فکر میکنم"
یار... آخ! بهتر است هیچ نگویم و سکوت کنم و اما قلم که مثل دلم شکسته است و دل شکسته و چینیبندزن شده مجال قلم به دست گرفتن را به آدم نمیدهد. این طور میشود که فاصلهی نوشتهی قبلی تا این نوشته بیش از یک ماه میشود. ولی ای دریغ که نمیتوان ننوشت.
باید نوشت که اخیرا دوست داشتن جرم بزرگی شده و اگر کسی را دوست داشته باشی محکوم به نگاههای سنگین و بیمحلیهای بی حد و حصر و اخم و تخمهای بیمورد خواهی بود.
باید گفت که کسانی از عشق سخن میرانند که هیچ بویی از آن نبردهاند و بوی خوش آن دماغ کثیفشان را میآزارد. باید نوشت از یاری که کارش شده سکوت، بیمحلی و لیلی نمایی! در عصری که لیلی و مجنون به افسانهها پیوستهاند هنوز هم باید شاهد شکسته شدن جام بود.
در عصری که نامهها بیجواب میماند و مهر سکوت میخورد. نگاهها، حرکتها، اشارهها، تپش قلبها، پریدن رنگها، اشکها، شوقها، تلخندهها و شببیداریها هم.
وای چه بگویم؟ چهقدر بنویسم که از برگ برگ این دفتر هم دود بلند شد.
مسمومم. نه این معدهات نیست، فکرت است؛ که مسموم بوده، هست و خواهد بود. ای کاش دارویی برای رفع مسمومیت و تحجر و یبوست و تعصب و حسادت و خساست و تمام صفات خوب! این دنیا وجود داشت. کاش.
دوست دارم هنگام مرگ در نماز باشم و در آخر نماز آخرم، همان لحظه که شمشیر مرگ بر فرق سرم نازل میشود (شمشیر پایان رنجها، دردها، زهرها و عذابها) فریاد برآورم "به خدای کعبه که رستگار شدم" تا همان بانگی که ستونهای مسجد کوفه را لرزاند اینبار یک به یک ستونهای اندام شما را بلرزاند.
و پیش از آن دعایی خواهم خواند که:
خدایا! احترام عاشقان را نزد کسانی که درکشان میکنند افزونتر و پیش کسانی که نمیفهمندشان کمتر کن. چون تنها دو چیز در این عالم باقیست: عشق و نفهمیدن آن!
و او چگونه انتظار داشت خوب باشم؟