۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

به شاخ نباتت قسم...


چندروز پیش صبح در مسیر دانشگاه برای جلوگیری از ابطال وقت داشتم یکی از غزل‌های حافظ را حفظ می‌کردم و شرح‌اش را می‌خواندم تا با اندیشه‌هایش بیشتر آشنا بشوم. بماند که شعرهایش آن‌قدر رنگارنگ است و آنقدر لغات ناب دارد که دایره‌ی لغاتم را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد.

فردای آن روز که دیگر غزل را حفظ کرده بودم (و حدودا سه چهار روز بعد از اینکه پست قبلی را گذاشتم توی وبلاگ) فالی گرفتم. عجیب این‌که که ابیاتی از آن به اندیشه‌های این روزهایم و آن پست قبلی بسیار نزدیک بود.

آن‌ها را اینجا می‌گذارم؛ شما هم بخوانید و به حافظ ایمان بیاورید!!

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند / چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

بنده‌ی پیر خراباتم که درویشان او / گنج را از بی‌نیازی خاک بر سر می‌کنند

آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس / هر زمان خرمهره را با در برابر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد سروشی عقل گفت / قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

فاش می‌گویم و...


می‌پرسد خوبی؟ ناخودآگاه می‌گویم آری... بعد می‌خندم. می‌گوید زهرمار چرا می‌خندی؟ این‌بار کاملا آگاهانه می‌گویم: می‌خندم چون معلوم است که خوب نیستم... چرا دروغ؟

به نظرم آدم خوب کسی است که همیشه دماغش چاق باشد و شکمش سیر و جیبش پر و یارش در بر و دستش بر قلم... که خدا را شکر هیچ‌کدامشان نیستم.

دماغم که چاق نیست یعنی نمی‌گذارند چاق باشد، شکم به جای خود که جای آن چشمم سیر است. جیبم تهی از خالی و خالی از تهی است و هیچ شاه و رهبری هم پر کردنش را متضمن نشده است.

من قانون "هر که شکمش سیر باشد و جیبش پر بهتر و بیشتر فکر می‌کند" را نقض کرده‌ام چون در عدم حضور این دو نیز فکر می‌کنم. ولی یک فرق عمده با افراد مذکور دارم آن هم این‌که " با درد فکر می‌کنم"

یار... آخ! بهتر است هیچ نگویم و سکوت کنم و اما قلم که مثل دلم شکسته است و دل شکسته و چینی‌بندزن شده مجال قلم به دست گرفتن را به آدم نمی‌دهد. این طور می‌شود که فاصله‌ی نوشته‌ی قبلی تا این نوشته بیش از یک ماه می‌شود. ولی ای دریغ که نمی‌توان ننوشت.

باید نوشت که اخیرا دوست داشتن جرم بزرگی شده و اگر کسی را دوست داشته باشی محکوم به نگاه‌های سنگین و بی‌محلی‌های بی حد و حصر و اخم و تخم‌های بی‌مورد خواهی بود.

باید گفت که کسانی از عشق سخن می‌رانند که هیچ بویی از آن نبرده‌اند و بوی خوش آن دماغ کثیف‌شان را می‌آزارد. باید نوشت از یاری که کارش شده سکوت، بی‌محلی و لیلی نمایی! در عصری که لیلی و مجنون به افسانه‌ها پیوسته‌اند هنوز هم باید شاهد شکسته شدن جام بود.

در عصری که نامه‌ها بی‌جواب می‌ماند و مهر سکوت می‌خورد. نگاه‌ها، حرکت‌ها، اشاره‌ها، تپش قلب‌ها، پریدن رنگ‌ها، اشک‌ها، شوق‌ها، تلخنده‌ها و شب‌بیداری‌ها هم.

وای چه بگویم؟ چه‌قدر بنویسم که از برگ برگ این دفتر هم دود بلند شد.

مسمومم. نه این معده‌ات نیست، فکرت است؛ که مسموم بوده، هست و خواهد بود. ای کاش دارویی برای رفع مسمومیت و تحجر و یبوست و تعصب و حسادت و خساست و تمام صفات خوب! این دنیا وجود داشت. کاش.

دوست دارم هنگام مرگ در نماز باشم و در آخر نماز آخرم، همان لحظه که شمشیر مرگ بر فرق سرم نازل می‌شود (شمشیر پایان رنج‌ها، دردها، زهرها و عذاب‌ها) فریاد برآورم "به خدای کعبه که رستگار شدم" تا همان بانگی که ستون‌های مسجد کوفه را لرزاند این‌بار یک به یک ستون‌های اندام شما را بلرزاند.

و پیش از آن دعایی خواهم خواند که:

خدایا! احترام عاشقان را نزد کسانی که درکشان می‌کنند افزون‌تر و پیش کسانی که نمی‌فهمندشان کم‌تر کن. چون تنها دو چیز در این عالم باقی‌ست: عشق و نفهمیدن آن!

و او چگونه انتظار داشت خوب باشم؟


۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

یوسا


چند روز بعد از اینکه یوسا جایزه نوبل ادبیات را از آن خودش کرد، سور بز ("جشن بز نر" به تعبیر جاهد جهانشاهی) را شروع کردم. پیش‌تر آوازه‌‌‌ی ایشان را شنیده بودم اما چیزی ازشان نخوانده بودم. با این کتاب هم مثل زوربای یونانی زندگی کردم. خواندنش بیش از یک ماه طول کشید.

تا اواسط بهمن دیگر کتابی نخواهم خواند چون فصل امتحانات نزدیک است. خوب است هرازچندگاهی هر کتاب‌خوانی دز کتاب خواندن‌اش را بیاورد پایین تا حرص‌اش برای انجام این‌کار بیش‌تر شود.

نوشتن راجع به کتاب آن هم رمان بسیار سخت است. اول این‌که خطر لوث شدن داستان هست، بعد این‌که می‌بینی با یک سرچ مختصر آن‌قدر سایت پیدا می‌شود و آن‌ها هم آن‌قدر در جزئیات داستان دقیق شده‌اند که دیگر نیازی نیست مثلا من بیایم از سیر خطی یا غیرخطی بودن داستان برای‌تان بگویم. فقط راجع به ترجمه چیزی که من فهمیدم و نتیجه‌ی مقایسه‌ای که من انجام دادم این بود که ترجمه‌ی جهانشاهی چیزی از ترجمه‌ی کوثری کم ندارد.

با این‌که من اصلا در حد و اندازه‌های نقد کردن کتاب‌های کوچک هم نیستم چه برسد به این کتاب و چه می‌گویم؟ اصلا از توانایی من خارج است، و ضمن اینکه نقد کردن کتاب هم کار بسیار شایسته و بایسته‌ای‌ست (از گفته‌ی من یک موقع سوءبرداشت نشود)، ولی من بیشتر مایلم کتاب توصیه کنم تا کتاب نقد کنم و از لذت خواندن‌اش بکاهم.

دوست دارم بگویم (به قول منو) آب دست‌تان است بگذارید زمین و یکی از رمان‌های این نویسنده‌ی نابغه را بخوانید. همین.


پ.ن 1: کم‌کم پاییز دارد پیدایش می‌شود. آن‌هم در حالی که چیزی به آغاز زمستان باقی نمانده. این است که می‌گویند تعاریف ما از چیزها کاملا نسبی است.

پ.ن 2: نمی‌دانم علیزاده چه‌طور این همه خشم و جنایت و اندوه و انتقام را ریخته توی "زیر تیغ"‌اش؟ و نمی‌دانم "نینوا"یش برای شما هم تداعی کننده‌ی صحرای کربلا هست یا نه؟

و پ.ن 3: آن‌چنان سوخته این خاک بلاکش که دگر / انتظار مددی از کرم باران نیست (ه.ا.سایه)


۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

این صدا


چه می‌شنیدی و چگونه؟

آن هنگام که موج باور و طنین عقیده اوج گرفته بود چگونه صدای درهم‌شکستن برده‌گان را از شیهه‌ی غلتک و زجه‌ی آن پرنده‌ی آتشین تمییز دادی؟ وقتی نور آن پرنده‌ی آتشین و طنین اندام گدازان‌اش همه را کور و کر کرده بود چگونه از پس بال‌هایش نور حقیقت را دیدی؟ چگونه آوار باورشان مجال بی‌باوری‌ات داد؟

... گوش تو گوش‌مان شد تا ما نیز بشنویم صدای خرد شدن دانه دانه استخوان‌های برده‌گان را؛ و چه‌بسا بلندتر هم.

برده‌گانی که انگار خوش ندارند چشم باز کنند، گوش ندارند که صدای این غلتک افسارگسیخته را بشنوند. غلتکی که می‌رود تا این درخت تازه جان گرفته را ریشه کن کند و این پرنده‌ی بال‌سوخته را بی‌آشیانه.

* این صدا – مدایح بی‌صله