۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

دو حکایت


نقل است که در بغداد دزدی را آویخته بودند. جنید برفت و پای او را بوسه داد. او را سوال کردند، گفت: « هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر درسر آن کرد ».

نقل است که سیدی بود که او را ناصری گفتندی. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد. جنید پرسید که: « سید از کجاست؟ » گفت: « از گیلان ». گفت: « از فرزندان کیستی؟ » گفت: « از فرزندان امیرالمؤمنین علی ». گقت: « پدر تو دو شمشیر می‌زد یکی با کافران و یکی با نفس. ای سید که فرزند اویی، از این دو کدام را کارفرمایی؟ ». سید چون این بشنید، بسیار بگریست و پیش جنید می‌غلطید. گفت: « ای شیخ! حج من اینجا بود مرا به خدای ره نمای ». گفت: « این سینه‌ی تو حرم خاص خداست. تا توانی هیچ نامحرم را در حرم خاص راه مده ». گفت: « تمام شد ».

تذکرة الاولیا - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری – ذکر جنید بغدادی - به تصحیح دکتر محمد استعلامی

- ویرانم... و حرفی نیست.


۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

روولوشن


آن‌هایی که دو واحد انقلاب اسلامی گذرانده‌اند می‌دانند چه‌جور درسی است...

این ترم انقلاب داشتم، هنوز هم دارم البته. کلاسش هم در خیابان انقلاب تشکیل می‌شد. خلاصه این ترم خیلی انقلابی بودم کلا... استادش در این روزهای آخر وقتی کلاس جبرانی گذاشته بود (کلاس جبرانی‌ای که دانشگاه به خاطر چند روز تعطیلی بی‌جهت تهران گذاشت و استادهای دروس تخصصی هم قیدش را زدند!!) از کم بودن جمعیت کلاس استفاده کرد و رازی را که به سختی درون صندوقچه‌ی اسرارش پنهان کرده بود بر ما فاش کرد!

از قبل می‌دانستیم قاضی‌ست. با آن طرز حاضر-غایب کردنش که انگار نام متهم ردیف اول را در دادگاه به قصد قیام به جایگاه برای ایراد دفاعیه می‌خواند. اسم مرا تا آخر پسوندش می‌خواند البته گاهی هم نمی‌خواند و می‌گفت "دنباله هم داره" که یک بار پیش خودم زمزمه کردم که "دنباله‌اش مثلا اصالت‌مان است!!". گو اینکه او را چه کار به اصالت؟

این اواخر فهمیدیم آقا روحانی هم هست و صبح به صبح از قم هلک هلک می‌کوبد و می‌آید تهران و به دانشکده که می‌رسد عبا و عمامه‌اش را از تن می‌کند و کت و شلوار تنش می‌کند تا خدایی نکرده به خاطر انقلاب‌شان به لباس روحانیت اهانت نشود.

مگر نه اینکه انقلاب‌ و روحانیت از هم جدا نیستند؟ پس از چه چیزی می‌ترسید؟ نمی‌دانم.

آخ... دوست دارم این پست نمکی باشد ولی اگر چیزی را نگویم می‌میرم. فقط یک جمله... با وجود این قاضی و روحانی‌ای که من دیدم... باید برویم خدایمان را شکر کنیم که وضع‌مان این‌قدر خوب است! همین.

سر کلاسش خیلی خندیدیم.

یکبار وقتی این سوال را سر کلاس خواند: "عوامل بیرونی ناکامی انقلاب مشروطه را شرح دهید" یکی از ته کلاس داد زد "با رسم شکل"!! و کلاس منفجر شد. چه بحث‌هایی که راجع به اعتراضات بعد از انتخابات داشتیم و چه صلوات‌هایی که بچه‌ها با آمدن نام شاه فرستادند!!

سر ماجرایی "دو" بار کلاسش را پیچ زدم! هم آن پیچاندن‌ها خیلی بهم چسبید، هم این جلسه‌ی آخری وقتی که لیست حضور-غیابش را نگاه کردم و دیدم که جلوی اسمم همه‌ی روزها تیک خورده و فقط یک "غ" بر تارک آن می‌درخشد احساس خوبی پیدا کردم. باتجربه‌ها می‌گویند استادهای درس‌های عمومی به غیبت حساسند خاصه این‌که روحانی هم باشند و منتظر. ولی ایشان خودشان گفته بودند که یک غیبت مشمول عفو می‌شود!

دو تکیه کلام داشت یکی "عنایت دارید"ی که ته هر جمله‌اش ضمیمه می‌کرد.. بیچاره خیلی انتظار داشت که ما عنایت داشته باشیم ولی نداشتیم... و دیگری هم "آقایون" که مستعمل همیشگی‌اش بود! چه طرف حسابش کل کلاس بودند چه یک نفر!

با اینکه کلا شخصیت جالبی نداشت ولی وقتی راجع به استعمار نفت ایران به وسیله‌ی انگلستان صحبت می‌کرد جمله‌ای گفت که هنوز توی گوشم صدا می‌کند: روی پیت‌های نفت نوشته بودند "شرکت نفت انگلیس و ایران"، انگلیسش مقدمه!!؛ و هر لحظه که یادم می‌آید خنده‌ی تلخی سرمی‌دهم. گرچه الان هم نفت... بگذریم!

اینجا بود که فهمیدم هر آدمی، هرقدر ناجالب، چیزهای جالبی برای در یادها ماندن با خود دارد.

امیدوارم خنده‌های‌مان، چه تلخ چه شیرین، به گریه مبدل نشود.

* خلاصه این‌که کلاسش خاطره شد.

* اضافه این‌که خواستیم اظهار شعفی کرده باشیم با این پست...