۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

به شاخ نباتت قسم...


چندروز پیش صبح در مسیر دانشگاه برای جلوگیری از ابطال وقت داشتم یکی از غزل‌های حافظ را حفظ می‌کردم و شرح‌اش را می‌خواندم تا با اندیشه‌هایش بیشتر آشنا بشوم. بماند که شعرهایش آن‌قدر رنگارنگ است و آنقدر لغات ناب دارد که دایره‌ی لغاتم را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد.

فردای آن روز که دیگر غزل را حفظ کرده بودم (و حدودا سه چهار روز بعد از اینکه پست قبلی را گذاشتم توی وبلاگ) فالی گرفتم. عجیب این‌که که ابیاتی از آن به اندیشه‌های این روزهایم و آن پست قبلی بسیار نزدیک بود.

آن‌ها را اینجا می‌گذارم؛ شما هم بخوانید و به حافظ ایمان بیاورید!!

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند / چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

بنده‌ی پیر خراباتم که درویشان او / گنج را از بی‌نیازی خاک بر سر می‌کنند

آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس / هر زمان خرمهره را با در برابر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد سروشی عقل گفت / قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

فاش می‌گویم و...


می‌پرسد خوبی؟ ناخودآگاه می‌گویم آری... بعد می‌خندم. می‌گوید زهرمار چرا می‌خندی؟ این‌بار کاملا آگاهانه می‌گویم: می‌خندم چون معلوم است که خوب نیستم... چرا دروغ؟

به نظرم آدم خوب کسی است که همیشه دماغش چاق باشد و شکمش سیر و جیبش پر و یارش در بر و دستش بر قلم... که خدا را شکر هیچ‌کدامشان نیستم.

دماغم که چاق نیست یعنی نمی‌گذارند چاق باشد، شکم به جای خود که جای آن چشمم سیر است. جیبم تهی از خالی و خالی از تهی است و هیچ شاه و رهبری هم پر کردنش را متضمن نشده است.

من قانون "هر که شکمش سیر باشد و جیبش پر بهتر و بیشتر فکر می‌کند" را نقض کرده‌ام چون در عدم حضور این دو نیز فکر می‌کنم. ولی یک فرق عمده با افراد مذکور دارم آن هم این‌که " با درد فکر می‌کنم"

یار... آخ! بهتر است هیچ نگویم و سکوت کنم و اما قلم که مثل دلم شکسته است و دل شکسته و چینی‌بندزن شده مجال قلم به دست گرفتن را به آدم نمی‌دهد. این طور می‌شود که فاصله‌ی نوشته‌ی قبلی تا این نوشته بیش از یک ماه می‌شود. ولی ای دریغ که نمی‌توان ننوشت.

باید نوشت که اخیرا دوست داشتن جرم بزرگی شده و اگر کسی را دوست داشته باشی محکوم به نگاه‌های سنگین و بی‌محلی‌های بی حد و حصر و اخم و تخم‌های بی‌مورد خواهی بود.

باید گفت که کسانی از عشق سخن می‌رانند که هیچ بویی از آن نبرده‌اند و بوی خوش آن دماغ کثیف‌شان را می‌آزارد. باید نوشت از یاری که کارش شده سکوت، بی‌محلی و لیلی نمایی! در عصری که لیلی و مجنون به افسانه‌ها پیوسته‌اند هنوز هم باید شاهد شکسته شدن جام بود.

در عصری که نامه‌ها بی‌جواب می‌ماند و مهر سکوت می‌خورد. نگاه‌ها، حرکت‌ها، اشاره‌ها، تپش قلب‌ها، پریدن رنگ‌ها، اشک‌ها، شوق‌ها، تلخنده‌ها و شب‌بیداری‌ها هم.

وای چه بگویم؟ چه‌قدر بنویسم که از برگ برگ این دفتر هم دود بلند شد.

مسمومم. نه این معده‌ات نیست، فکرت است؛ که مسموم بوده، هست و خواهد بود. ای کاش دارویی برای رفع مسمومیت و تحجر و یبوست و تعصب و حسادت و خساست و تمام صفات خوب! این دنیا وجود داشت. کاش.

دوست دارم هنگام مرگ در نماز باشم و در آخر نماز آخرم، همان لحظه که شمشیر مرگ بر فرق سرم نازل می‌شود (شمشیر پایان رنج‌ها، دردها، زهرها و عذاب‌ها) فریاد برآورم "به خدای کعبه که رستگار شدم" تا همان بانگی که ستون‌های مسجد کوفه را لرزاند این‌بار یک به یک ستون‌های اندام شما را بلرزاند.

و پیش از آن دعایی خواهم خواند که:

خدایا! احترام عاشقان را نزد کسانی که درکشان می‌کنند افزون‌تر و پیش کسانی که نمی‌فهمندشان کم‌تر کن. چون تنها دو چیز در این عالم باقی‌ست: عشق و نفهمیدن آن!

و او چگونه انتظار داشت خوب باشم؟


۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

یوسا


چند روز بعد از اینکه یوسا جایزه نوبل ادبیات را از آن خودش کرد، سور بز ("جشن بز نر" به تعبیر جاهد جهانشاهی) را شروع کردم. پیش‌تر آوازه‌‌‌ی ایشان را شنیده بودم اما چیزی ازشان نخوانده بودم. با این کتاب هم مثل زوربای یونانی زندگی کردم. خواندنش بیش از یک ماه طول کشید.

تا اواسط بهمن دیگر کتابی نخواهم خواند چون فصل امتحانات نزدیک است. خوب است هرازچندگاهی هر کتاب‌خوانی دز کتاب خواندن‌اش را بیاورد پایین تا حرص‌اش برای انجام این‌کار بیش‌تر شود.

نوشتن راجع به کتاب آن هم رمان بسیار سخت است. اول این‌که خطر لوث شدن داستان هست، بعد این‌که می‌بینی با یک سرچ مختصر آن‌قدر سایت پیدا می‌شود و آن‌ها هم آن‌قدر در جزئیات داستان دقیق شده‌اند که دیگر نیازی نیست مثلا من بیایم از سیر خطی یا غیرخطی بودن داستان برای‌تان بگویم. فقط راجع به ترجمه چیزی که من فهمیدم و نتیجه‌ی مقایسه‌ای که من انجام دادم این بود که ترجمه‌ی جهانشاهی چیزی از ترجمه‌ی کوثری کم ندارد.

با این‌که من اصلا در حد و اندازه‌های نقد کردن کتاب‌های کوچک هم نیستم چه برسد به این کتاب و چه می‌گویم؟ اصلا از توانایی من خارج است، و ضمن اینکه نقد کردن کتاب هم کار بسیار شایسته و بایسته‌ای‌ست (از گفته‌ی من یک موقع سوءبرداشت نشود)، ولی من بیشتر مایلم کتاب توصیه کنم تا کتاب نقد کنم و از لذت خواندن‌اش بکاهم.

دوست دارم بگویم (به قول منو) آب دست‌تان است بگذارید زمین و یکی از رمان‌های این نویسنده‌ی نابغه را بخوانید. همین.


پ.ن 1: کم‌کم پاییز دارد پیدایش می‌شود. آن‌هم در حالی که چیزی به آغاز زمستان باقی نمانده. این است که می‌گویند تعاریف ما از چیزها کاملا نسبی است.

پ.ن 2: نمی‌دانم علیزاده چه‌طور این همه خشم و جنایت و اندوه و انتقام را ریخته توی "زیر تیغ"‌اش؟ و نمی‌دانم "نینوا"یش برای شما هم تداعی کننده‌ی صحرای کربلا هست یا نه؟

و پ.ن 3: آن‌چنان سوخته این خاک بلاکش که دگر / انتظار مددی از کرم باران نیست (ه.ا.سایه)


۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

این صدا


چه می‌شنیدی و چگونه؟

آن هنگام که موج باور و طنین عقیده اوج گرفته بود چگونه صدای درهم‌شکستن برده‌گان را از شیهه‌ی غلتک و زجه‌ی آن پرنده‌ی آتشین تمییز دادی؟ وقتی نور آن پرنده‌ی آتشین و طنین اندام گدازان‌اش همه را کور و کر کرده بود چگونه از پس بال‌هایش نور حقیقت را دیدی؟ چگونه آوار باورشان مجال بی‌باوری‌ات داد؟

... گوش تو گوش‌مان شد تا ما نیز بشنویم صدای خرد شدن دانه دانه استخوان‌های برده‌گان را؛ و چه‌بسا بلندتر هم.

برده‌گانی که انگار خوش ندارند چشم باز کنند، گوش ندارند که صدای این غلتک افسارگسیخته را بشنوند. غلتکی که می‌رود تا این درخت تازه جان گرفته را ریشه کن کند و این پرنده‌ی بال‌سوخته را بی‌آشیانه.

* این صدا – مدایح بی‌صله

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

غزل


آن زمانی که نگاهم بکنی ملموس است

بوسه بر ماه زنم گرچه که نامانوس است

نیست پرعمق‌تر از چشم تو در دنیایم

مایه‌ی رشک شب و آبی اقیانوس است

چشم تو ملجا آن خواب هزاران ساله‌

فتنه‌ای رخ به رخ حربه‌ی دقیانوس است

آن نگاه تو که گلنارصفت بر من بود

یک بهانه شده در دست حکیم توس است

شرح چشمان تو در واژه نخواهد گنجید

درک آن خارج از این دایره‌ی قاموس است

آرزوی غزلم نرگس رخسار تو بود

چه کنم زان همه دارایی من افسوس است

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سفرنامه


تا روز دوشنبه همه‌ی کارهایم را در تهران انجام دادم. فقط مانده بود وصیت‌نامه‌ام را تنظیم کنم! درست مثل کسی که مرگش نزدیک است و تمام کارهای دنیایی‌اش را راست و ریست می‌کند، ترتیب درس‌ها و گزارش‌کارهای مانده را دادم و کتاب‌هایی را که از کتابخانه امانت گرفته بودم، برگرداندم. سه‌شنبه شب حدود ساعت دوازده راه افتادیم سمت تبریز. موقع ترک تهران بغض گلویم را گرفته بود که علت‌اش را انگار فقط خودم می‌دانستم. آهنگ شش و هشتی که پخش می‌شد مرا از آن حال و هوا درآورد.

تا تقاطع تهران رشت ترافیک سنگین بود. سه چهار ساعت توی ترافیک ماندیم. دنده‌ی ماشین از یک بالاتر نمی‌رفت. بعد از آن جاده باز شد.

تا خود تبریز موزیک گوش دادیم، چرت زدیم!، گفتیم و خندیدیم.

کم کم بامداد از راه رسید و سپیده زد. اینجا بود که یادی از بامداد کردم و چند تا از شعرهایش را زیر لب برای خودم زمزمه کردم. هوا خیلی سرد بود. توی آن سرما چشمه‌ی زلال شعرمان هم یک غلی زد برای خودش.

همان ترافیک باعث شد ساعت 9 صبح برسیم تبریز.

تا رسیدیم بساط صبحانه را پهن کردند. صبحانه را که خوردیم روزمان شروع شد.

روز اول این طور سپری شد که با بچه‌ها رفتیم گل فروشی، ماشین عروس را گل‌باران کردیم. گل‌فروش آقا تقی از اقوام خودمان بود.

عصر با بچه‌ها جمع شدیم توی یک ماشین و زودتر رفتیم خانه‌ی عروس. بعد از جاری شدن خطبه‌ی عقد رفتیم سالن غذاخوری شام خوردیم و برگشتیم خانه شاداماد.

مراسم شروع شد و بزن و برقص. بچه‌ها آن شب از پس رقصاندن من برآمدند. جالب اینجا بود که تا ما را می‌آوردند وسط خودشان عرصه را خالی می‌کردند!

مراسم تمام شد. از بس خسته بودم سریع خوابیدم ولی بچه‌ها تا سه صبح بیدار بودند و بگو بخندشان به راه بوده. وقتی که تخته نرد و فیفا بازی می‌کردند من خواب پادشاه پنجم را می‌دیدم.

صبح روز دوم بعد از صبحانه رفتیم خانه‌ی عمه‌ی مهجور گرانقدرم! آژانس 1500 تومان گرفت و ما را از این سر شهر برد آن سر شهر. تفاوت قیمت را در نظر داشته باشید.

حیاط‌شان پر بود از بچه‌گربه‌های قد و نیم قد. چیزی که برایم جالب بود هم‌زیستی گربه‌ها با یاکریم‌های حیاط‌‌شان بود. قبلا سفارش کرده بودیم که پنج کیلو لواشک برایمان بخرد. مصرف لواشک حانیه خانم خواهرم رفته بود بالا و لواشک فروشی‌های تهران کم‌آورده بودند! این شد که سفارش دادیم از تبریز برایمان بگیرند. در راه برگشت سوغاتی‌هایمان را هم خریدیم: دو جعبه لوکا و یک جعبه قورابیه.

برگشتیم. تا مراسم خانم‌ها تمام شود با بچه‌ها رفتیم خانه‌ی یکی از دوستان هادی (پسر دخترخاله‌ی مادرم که از قضا برادر داماد، پسر دیگر دخترخاله‌ی مادرم بود). آن‌جا هم بگو بخند بود و تخمه‌! و فیفا و فیلم میسد کال!

شب دوم که در واقع پاتختی محسوب می‌شد تفاوت‌هایی با شب قبل داشت. از جمله اینکه من پس از اینکه رقص زیبای آذری دوست هادی را تماشا کردم جیم شدم توی حیاط تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. بعد از اینکه همه رقصیدند و دیگر مطمئن شدم که هیچ کس قر اضافه در کمر ندارد و هیچ‌کس خیال باطل رقصاندن مرا در سر نمی‌پروراند، با خیال راحت برگشتم. نوبت به شیرینی پخش کردن عروس خانم رسید که این هم از رسوم تبریزی‌هاست. شب دوم هم اینگونه به اتمام رسید.

دو روز اول خیلی نچسبید. آخر می‌دانید دلیل تبریز رفتن من چه بود؟ صله رحم، دیدن رقص اصیل آذری و بازدید از شهر تبریز! من برای عروسی نرفته بودم که عروسی بهانه‌ای بیش نبود.

جمعه عروس و داماد را بدرود گفتیم و قصد عزیمت به تهران نمودیم. ولی قبل از اینکه راه بیفتیم سمت تهران، تبریز‌گردی مفصلی انجام دادیم که این روز را از روزهای دیگر کاملا متمایز کرد.

حدود دوازده ظهر رفتیم مقبرة الشعرا. لازم به توضیح نیست که قبل از ما بسیار کسان درباره‌اش بسیار نوشته‌اند. آنجا فهمیدم که جناب شهریار کلا شاعر دربار بوده. خدا بیامرزدشان که تابع قانون "از هر وری باد بیاد همون ور" بوده‌اند.

آنجا یک کتاب‌فروشی هم بود. دایی حمیدم ترجمه‌ی آذری کتاب شازده کوچولو را دید و پیشنهادش کرد من هم پذیرفتم و خریدم‌اش.

بعد از اینکه آنجا را ترک کردیم رفتیم ایل گلی. نهاری خوردیم و استراحتی کردیم و عکس‌هایی هم گرفتیم. + + +

ساعت پنج و نیم عصر راه افتادیم سمت تهران. طوری برنامه ریختیم که به ترافیکی مشابه ترافیک رفت برنخوریم که خدا را شکر همین‌طور هم شد و ساعت دو نیمه شب بود که رسیدیم خانه. تا جمع و جور شویم شد سه نصفه شب. فردایش سه تا کلاس داشتم. تصمیم گرفتم اولی را که صبح ساعت هفت و نیم شروع می‌شد را (با عرض معذرت... لغت درخوری نیافتم) بپیچانم! تا از آن ‌سمت برای آن دیگری که درس مهم‌تری بود کم نیاورم؛ سرانجام خوابیدم.

پ.ن: ولی از حق نگذریم این سه روز تعطیلی چه‌قدر زود گذشت.

گفته بودم بعد از بازگشت پوست خواهم انداخت. راجع به پوست انداختن همین بس که مطالعاتم را بسیار محدود کرده‌ام و قرار است زمان بیشتری را به درس اختصاص بدهم. قرار است درسی که زندگی‌ست و زندگی‌ای که در این دو ماهه به خاطر یک سری مسایل غیرعقلی از هم پاشیده شده بود را سر و سامانی بدهم.

من از ابتدا نه خاطره‌نویس خوبی بودم نه سفرنامه‌نویس خوبی. از سر و ته‌اش زدم تا کوتاه‌تر باشد و در حوصله‌تان بگنجد.

تنها کاری که شاید خوب بلدم انجام بدهم شاعری است. این هم شعری که قول‌اش را داده بودم:

خواندند مرا رفتم و اکنون تبریز

جشن است و سرور و برگریزان پاییز

سرد است هوا رعشه‌ی دندان دارم

یخ بسته نگاه تو به یاد من نیز

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

رفته بودم، می‌روم، خواهم رفت...


صدای اذان از بلندگوی مسجد ده بلند شد. پشت بندش مادر بزرگ در اتاق را باز کرد و رو به من گفت : بیدار شو وقت نماز است. گفتم بیدارم. لحاف بوی دود می‌داد. همان طور که در جایم نشسته بودم به صدای الاغی گوش می‌دادم که در عین نکره بودن، گوش دادن صدایش برایم لذت بخش بود. از جایم برخواستم. از پله‌های تنگ خانه پایین رفتم. از در کم ارتفاع خانه که بیرون می‌رفتم سرم خورد به طاق در. زیر لب زمزمه کردم قد بلند هم دردسر است ها!.

در حیاط خانه لب حوض نشستم. لباسم بوی دود گرفته بود. در حین وضو گرفتن چشمم به قرص کامل ماه افتاد که در تاریکی سحر، در آب پشتک‌زنان می‌گذشت. آب خیلی سرد بود. ماه آخر تابستان بود. با این حال هوا هم خیلی سرد بود و طنین مدام رعشه‌ی دندان‌هایم خواب را از سرم می‌پراند.

نمازم را خواندم و خزیدم توی تشکم. خوابم بوی دود گرفته بود.

صبح صبحانه‌ را خوردم. کره، مربا، شیر و پنیر محلی. جای همه را خالی کردم. بعد از صبحانه (با عرض پوزش) خرسواری خیلی لذت بخش بود. دایی مادربزرگ در طویله را باز کرد و خر سیاه بد ترکیبی را نشانم داد که در عین بد ترکیب بودنش مشتاق بودم هرچه سریع‌تر ازش سواری بگیرم. خواهرم می‌ترسید و جلو نمی‌آمد. هر که بود میترسید. سوارش شدم. خر سر به راهی بود بر خلاف ترکیبش. به جز آن خر سیاه، چند بز و تعدادی گوسفند هم در آن طویله با هم زندگی می‌کردند. نمی‌دانم این ضرب‌المثل که "علف باید به دهن بزی شیرین بیاد" بین بزها هم متداول است یا نه؟

بگذریم. دایی سوار بر همان خر و گاهی هم مدرن‌تر سوار بر موتور سیکلت هوندا-ژاپنی خودش هر روز دو وعده، یکی صبح و دیگری غروب آن‌ها را به چراگاه می‌برد. خیلی دوست داشتم چوپان بودم. تنهایی و هم‌نشینی با زبان‌بستگانی‌ که زبان آدم را از هزار زبان‌باز تخم‌کفترخورده‌ی دوپا بهتر می‌فهمند، احساس خوبی دارد. بماند که چوپان هم چوپان‌های قدیم.

بعد از این کارها و یک سری کارهای دیگر، راه باغ را در پیش گرفتیم. باغ پر بود از درختان زرد آلو. چندتا زردآلو کندم و خوردم. زردآلوهای عجیبی بود. بسیار ریز بودند و بیضی‌گون.

نیز از کنار درختان سیب که می‌گذشتم سیبی کندم. مزه‌ی آن سیب و لذتی که به من بخشید را هرگز فراموش نخواهم کرد.

چند قدم آن طرف‌تر آلو‌هایی را روی چند تخته جلوی آفتاب پهن کرده بودند تا خشک شود. روی آن آلو‌ها هر از گاهی چند مگس سیاه پرواز می‌کردند ولی آن مگس‌ها میل و رغبت مرا برای خوردن آن آلوها کم نمی‌کردند. مگس دهات که مثل مگس تهران نمی‌شود هیچ وقت.

پشه‌هایش هم مثل پشه‌های تهران مامانی و سانتی‌مانتال نبودند. ننشسته کار خودشان را می‌کردند و من می‌ماندم و پوستی ملتهب و بدنی آب‌کش.

بعد از باغ رفتیم سر زمین مادر بزرگ. آنجا همراه یکی از بچه‌های دهات که از نظر سنی یک سال از من کوچک تر بود ولی خیلی درشت تر از من بود رفتیم سمت روستای کندوان تا خیر سرمان آن روستای تاریخی را ببینیم برای اولین بار. عوارضی را نوجوانی بسیجی اداره‌ می‌کرد و به ازای هر سواری که قصد عبور از آنجا را داشت دویست تومان می‌گرفت. رفیقمان، همان که اهل دهات بود کوتاه نیامد و عوارضی را نداد ولی گازش را هم نگرفت تا از مانع رد شود و سر پیچی کند، بلکه مانند کودکی سر به راه سریع برگشت سر زمین مادربزرگمان. خلاصه گرچه آن‌روز کندوان و خانه‌های سنگی‌اش توی گلویمان ماند ولی فردایش رفتیم و علاوه بر آن خانه‌های سنگی از غاری زیرزمینی هم دیدن کردیم.

غروب شده بود و کار دایی و مادربزرگم کم کم رو به اتمام بود.

برگشتیم خانه و شب را در خانه‌ی همان رفیق‌مان ماندیم. به صرف شام و ماهواره که دیدنش آن هم در دهات لذتی مضاعف داشت.

پ.ن: تابستان هشتاد و شش (شهریور) رفتیم تبریز. بهانه‌اش هم زمینی زراعی بود. همان سال من کنکور آزمایشی داده بودم و تلفنی از نتیجه‌اش با خبر شدم. ده روزی تبریز بودیم، دو سه روزی هم دهات. ماه رمضان هم بود و نصف روزه‌های‌مان پرید!

این‌ها را همان موقع‌ها نوشته بودم و با کمی اصلاح می‌گذارمش این‌جا. به بهانه‌ی سفر مجددمان به تبریز.

پاییز ام‌سال (تعطیلات آخر آبان) را نیز تبریزم. این‌بار نه به خاطر زمین زراعی که به خاطر عروسی‌. اگر وقت شد و به نت دسترسی پیدا کردم پُستی آپ می‌کنم.

بعد از اینکه از تبریز برگشتم، پوست خواهم انداخت.


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

درد دل پوشیده مانی تا جگر پر خون شود...

دیگر دارد حالم از سادگی خودم به هم می‌خورد.

به همه اعتماد کنی و بنشینی راز دلت را به‌شان بگویی، و حواست نباشد که در میان گذاشتن راز دل، گوش دل هم می‌خواهد.

متاسفم برای کسانی که رازدار نیستند.

آهای کسانی که این پست را می‌خوانید! در این ماه نویسنده‌ی این وبلاگ یک تجربه‌ی بسیار بزرگ داشت، خواهشا آن را آویزه‌ی گوش خودتان کنید:

رازهای‌تان را بر احدی فاش نسازید، حتی به محرم‌ترین‌شان.‌

این‌ها کاری کردند که از این به بعد پای درد و دل هیچ‌کس ننشینم و خودم را درگیر زندگانی‌شان، بازی‌های جاهلانه‌شان، نکنم. بعد از این هرجا ببینم کسی دارد سفره‌ی دلش را برایم پهن می‌کند، سریع (به تداول عوام!) فلنگ را خواهم بست ولی قبل از فرار یک توصیه به‌اش خواهم کرد. اینکه درد دلش را به کاغذها، پرندگان، گربه‌ها، چه می‌دانم... به هرکسی به جز من بگوید، که من خودم سرا پا دردم. به کسانی بگوید که نمی‌شناسندش و نمی‌توانند در زندگی‌اش مداخله کنند.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

غریوی...


غریوی برکشیدم

بر سر مژگانت

که این‌چنین ستاره‌ی نگاهت را

دریغ کرده‌اند:


" از هم باز شوید

تا آفاق صورت معصوم‌اش

از خورشیدی فروزان

بی‌نصیب نماند "



هُش دار

که بر نگاه فسرده‌‌ام

این‌چنین چشم بربسته

دوان در‌گذری

دیده‌ بگشا

تا نگاهم

از نگاهت

یخ باز کند


۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

نه خود را نه سر را...


قرار بود بروم سربازی!

می‌خواستم یک ترم مرخصی بگیرم و از کسری‌ای که به خاطر سابقه‌ی خدمت زمان جبهه‌ی بابا شامل خدمتم شده بود استفاده کنم و چهار پنج ماه سربازی کنم برای این نظام مقدس..

البته هنوز هم امکانش هست که هر لحظه تصمیم خودم را عوض کنم و باز قرار بشود بروم سربازی!

ولی فی‌الحال خانواده متفق‌الرای مخالفند. چون‌که این مملکت حساب و کتاب و به ویژه صاحاب که ندارد! هیچ‌چیز معلوم نیست. خدا را چه دیدی؟ شال و کلاه کنم بروم و رفتنم همانا و خواب دیدن آقایان همانا. زد و دل‌شان خواست قوانین را از بیخ عوض کنند. آن وقت چه کنم. من که نباید بازیچه‌ و نمونه‌ی بارز تعبیر رویاهای آنان باشم.

کسی را هم ندارم که در یک گوشه‌ی این کشور کاره‌ای باشد و زبانم لال، گوش شیطان کر یک بار محض رضای خدا (فقط یکبار!)، روابط جای ضوابط را بگیرد.

راستش از همه‌ی این‌ها که بگذریم... خودم هم خیلی مایل نبودم که با مدرک دیپلم و در چنین فصلی، که در آن ناخن آدمی خشک می‌شود و می‌افتد، خدمت کنم.

پس در نتیجه تصمیم عظمای‌ام بر این شد که سرم را بیاندازم پایین و مثل بچه‌ی آدم لاجرعه لیسانس‌ام را بگیرم و چشم به افق‌های دور بدوزم. راه‌های زیادی برای دورزدن‌اش وجود دارد.

دغدغه‌ی سربازی دو هفته‌ای افتاده بود به جانم. حتی کارهای مقدماتی‌اش هم انجام شده بود. ولی... نشد دیگر. تنها یک مزیت داشت آن هم سروده شدن رباعی زیر بود، که خبر از درمانگی و بدبختی و فلاکت سربازان جان برکف‌مان می‌دهد.


فرمانده و دستور که من سربازم

در جشن پتو مرا بزن سربازم

از ساچمه پلو، کته، به همراهی بیل،

خالی شده معده‌ام که من سربازم


حالم را می‌پرسید؟ بهترم. مگر می‌شود با پاییز و باران و آسمان ابری، که امروز خودی نشان دادند، و این هایکو، که تراوشات ذهنی خودمان است، خوب نبود؟


برگ‌ها فروافتاده،

بی‌نجوایند؛

باران پاییزی.


۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

هم‌دم


خواننده‌ی محبوبم، هم‌دم روزهای بی‌دلی؛ مدت‌هاست نمی‌توانم بعضی ترانه‌هایت را گوش کنم. بعضی که ناشادند.

گلویم را بغض می‌گیرد. خاطره‌ها توی مغزم غُلغُل می‌زند. کلمات سرریز می‌شوند. جمجمه‌ام منبسط می‌شود؛ ترک بر‌می‌دارد. فقط بعضی ترانه‌ها از برخی آلبوم‌هایت برایم این‌گونه‌اند. حتی آلبوم‌های غمناک آهنگ‌سازت را که گوش می‌دهم این حال را ندارم. نمی‌دانم، شاید بد وقتی به ترانه‌های غمگین‌ات گوش سپرده‌ام. دیگر جانم را تحمل‌شان نیست.

نمی‌دانم چه حالتی‌ پیش می‌آید.

لغت! می‌توانی از عهده‌ی وصف‌اش برآیی؟

خلسه است. حالتی است که از خودبی‌خود می‌شوم و هر لحظه امکان دارد کار خارق‌العاده‌ای از من سر بزند. نگران کننده‌ست. سریع پلیر را قطع می‌کنم. دیگر نمی‌توانم حتی ترانه‌های کمی شادِ پر از دردت را نیز تحمل کنم. از اتاق می‌زنم بیرون. از خانه هم. کاش می‌شد از شهر هم رفت. سفری طولانی. بی‌خبر. سر به صحرا گذاشت. سرزده.

می‌گذارم خنکای پاییزی پوست صورتم را لمس کند. پوستی که خشکید، ترک برداشت در این تابستان پیوسته به پاییز.

می‌گذارم غروب خورشید چشم‌هایم را کور کند تا دمی در این سیاهی غلیظ چشم‌هایم، کثیفی این دنیا را نبینم.

مدت‌هاست که حسرت پرواز با ترانه‌های روح‌‌نوازت به دلم مانده است. دیری‌ست که عطر تو و ترانه‌هایت در اتاق نپیچیده است. می‌ترسم؛ می‌ترسم دیگر هیچ‌وقت دست ندهد. دیگر نشود مثل دو درد کشیده، مثل دو رنج دیده توی اتاق بنشینیم و از دردهای‌مان بگوییم. از غم‌های‌مان.

شاید شرایط تغییر کند. شاید.


۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

...


دستم به نوشتن نمی‌رود. حسی برایم باقی نگذاشته‌اند. چیزهایی می‌بینم و می‌شنوم که عذاب می‌کشم. نگاهی می‌بینم و نگاه‌هایی که سنگینی‌شان رنجم می‌دهد، نفسم را می‌بُرد؛ رسوایی را به کامم شیرین می‌کند.

کسانی را که به اندازه‌ی جُوی نمی‌فهمند... آدمیانی اربعه صفت.

به کتاب‌هایم پناه می‌برم. در ژرفای‌شان... می‌لولم... غرق می‌شوم. در کتاب‌هایم که زبان، ضربان، زندگی، خیال، خوراک، خواب،... تا پرتم می‌کنند توی رخت‌خواب. جنازه‌وار می‌خوابم. مثل کسی که از رنج زندگی خودش را به درک واصل می‌کند.

ترس؛ ای ‌کاش نبود. ترس از مرگ نه که از چیزهای دیگر. آزمایش‌گاهِ دانش‌‌کده. چند ‌گرم (...) یا فاجعه‌بارترش چند میلی‌گرم (...). ولی من که نمی‌توانم. پس می‌خوابم بلکه کمتر فکر کنم و بیشتر از دنیا دور باشم. یک خودکشی روزانه.

آه! کابوس؛ بیدار می‌شوم. تو را می‌بینم. چشم‌های مرا می‌بینی که کم‌کم باز می‌شوند، شعرهایم را می‌خوانی؛ در گوشم چیزی زمزمه می‌کنی. می‌گویم نه، هر دو را دارم.

حسرت حرف زدن، غمگینی، سخن راندن، کلید انداختن به صندوق دل، باز غمگینی.

غمی که واژه در شرح‌اش ناتوان است، چه قلم شکسته باشد چه جوش خورده و سالم.


« نزّاری از تابستان است » ـ دختر چنین گفت ـ

و آن‌گاه

اشک‌ها فروریخت.


۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

غزلی دیگر


در فراق‌ات خویش را با شعر تسکین می‌دهم

خسرو دل را خیال خام شیرین می‌دهم

پیش آیینه به یاد چین پیشانی تو

می‌زنم تلخنده‌ای و بر جبین چین می‌دهم

ناز چشمان سیه‌‌فامت اگر باید خرید

جام زرینی پر از اشکان سیمین می‌دهم

گرچه زنده است او که هرگز بر دلش عشقی نتافت،

در مغاک گور او را زنده تلقین می‌دهم

این غزل چون عمر من کوتاه گشت و با همین،

ناگزیرم، نیستی، بر خویش تمکین می‌دهم


۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

طعم آزادي


چند سال پیش در ایام ماه رمضان، افطار جایی دعوت بودیم.
همه‌ی اعضای خانه در حال آماده شدن برای رفتن به میهمانی بودند، و من که زودتر از همه (برخلاف معمول!) آماده شده بودم، آرام و قرار نداشتم و یک جا بند نبودم و مدام غر میزدم که چرا بقیه اینقدر دیر جنبیده‌اند. خیلی عجله داشته‌ام و حوصله‌ام نیز سر رفته بود.
آن وقت‌ها جفتی فنچ هم در ایوان خانه نگهداری می‌کردیم. یکی نر و رنگی رنگی، دیگری سفید درست مثل برف. بابا خریده بودشان. شبی که آن‌ها را آورد، فروشنده گذاشته بودشان در پاکتی کوچک. اول که پاکت را نشان‌مان داد فکرمان هزار راه رفت. بعد که گفت قفس را بیاوریم تازه دوزاری‌مان افتاد که چه خبر است. بگذریم.
ناگهان به سرم زد کاری را که همیشه، تقریبا هر وقت حوصله‌ام سر می‌رفت انجام می‌دادم، دوباره انجام دهم. کار کذایی این بود که فنچ نر را در فضای خانه آزاد می‌کردم و به تماشایش می‌نشستم. اینکار را می‌کردم که حیوان زبان بسته فضایی بزرگتر از فضای تنگ قفس را هم تجربه کند. بعد از مدتی با رنج و مشقت فراوان می‌گرفتمش و دوباره می‌فرستادمش داخل قفس. روزهای اول چون خیلی در قفس مانده بود نمی‌توانست اوج بگیرد و به زحمت تا سقف می‌رسید ولی بعدتر آن‌قدر بالا می‌رفت و آن‌قدر چست و چابک و فرز شده بود که به این راحتی‌ها نمی‌شد بگیری‌اش. گاهی اوقات هم خانه را با جای دیگر اشتباه می‌گرفت و بعدش حسین می‌ماند و سرزنش‌های مادرش. فنچ ماده را هیچ‌وقت رها نمی‌کردم. چون خیلی تیز و بزتر از فنچ نر بود و تجربه‌ی تلخی از آزاد کردنش داشتم. یک روز وقتی آزادش کردم برای گرفتنش تقریبا یک ساعتی مشغول بودم.
خلاصه، آزادش کردم و به خیال این که مثل گذشته ماجرا ختم به خیر می‌شود، به تماشایش نشستم. مدتی که گذشت صدای خواهرم را از آشپزخانه شنیدم. سریع خودم را به آنجا رساندم و فنچ را دیدم که در منفذی که در شیشه‌ی پنجره برای هواکش هود آشپزخانه بریده شده بود، نشسته. از قضا آن روز مادرم لوله‌ی هود را برای رفت و روب از جا در‌آورده بود و فراموش کرده بود دوباره سر جایش نصب کند. فنچ ما هم از فرصت استفاده کرده بود و مفری برای خودش دست و پا کرده بود.
هیچ وقت آن صحنه‌ای که فنچم آن جا نشسته بود و مدام نیم نگاهی به داخل خانه، که برایش قفسی مجلل می‌نمود، و نیم نگاهی به دنیای آزاد بیرون و آسمان نیلگونش می‌انداخت و پیوسته در تقلا بود که برود یا نه، را فراموش نمی‌کنم. احساس کردم احساس می‌کند اگر برود مرتکب خیانت شده است. نگاه‌ها و تقلاهایش سبب می‌شد این طور احساس کنم. اگر چه آخرش هم رفت و ما را تنها گذاشت و از دشواری دوباره گرفتنش هم خلاص‌مان کرد.
غریزه‌اش این را می‌گفت. هر چیزی در این دنیا به دنبال پایداری است. هر که بود می‌رفت. چه چیزی شیرین‌تر از آزادی؟
حرفم همین است. آزادی!
به دست آوردن آزادی دشوار است، ولی ارزش رنج و مشقت و مبارزه را دارد. به ویژه مبارزه‌. هر چند طولانی.
ای کاش انسان‌ها نیز همچون این فنچ کوچک، این معلم بزرگ، می‌توانستند به آسانی و در مدت خیلی کوتاهی، آزادی را به چنگ آورند. بدون مبارزه و رنج و مشقت نیز!
بماند که آزاد بودن ما دیگران را ناراحت و نگران می‌کند، همان‌طور که من از آزادی‌ او خیلی خوشحال نشدم. ولی آیا باید حق را به کسانی بدهیم که آزادی را از ما سلب نموده‌اند؟

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

رباعی سپید


نخست:

در گذر از خلیج نگاهت

همه کیش‌اند

من اما مات


زان پس:

گفتم که خوشان خوشان بپیمایم رات

ناگه نــگه‌ات دیــده فتـــادم در چــــات

با سحر خلیــــج چشم‌هایت این‌سان

یاران همه کیـــش کردی و من را مات


و دوستم در جواب، مشابه این را ( که مناظره‌ای‌ست ) فی‌البداهه سرود که خواندن‌اش خالی از لطف نیست:

گفتا که کشان کشان بپــیمایی رام

ورنه نگـه‌ات همــه پرســـــت از آلام

گفتم که بیا به پیش من مهـــــتابی

گفتا که نشاید این سخن از یک لام


هر سه‌شان را دوست دارم.. تا نظر بقیه چه باشد.


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

خاکستر تب‌دار


بماند که در کلام خدا شب مایه‌ی پرستش است و ذکر و دعا. بماند که لوط شب با یاران خود، قوم گناه کارش را ترک گفت و آن‌ها را به عذاب الهی سپرد. بماند که مایه‌ی آرامش است. بماند که شخصی شبان‌گاه ستاره‌ای را در آسمان دید و او را به خدایی برگزید؛ فردایش که ستاره ناپدید شد از کار خود پشیمان گردید و موحد شد. بماند که شب‌زنده‌داری انسان را متعالی می‌کند. بماند که شب و روز پوشاننده‌ی یک‌دیگرند. همه‌ی این بماندها (که تمامی هم ندارند!) به جای خود.

از نظر من فلسفه‌ی شب چیز دیگری‌ست.

به نظرم شب برای این قرار داده شده که ما انسان‌ها روزها را از هم تشخیص داده و بفهمیم که یک روز گذشته و فردایی از راه رسیده است!

بله! البته نه به تنهایی خود، بلکه به کمک خواب نیز که از خود شب هم مهم‌تر است.

این‌ها را در این شب‌ها که تا به سحر بیدار می‌ماندم و می‌خواندم، فهمیدم. در همان اتاق سه در سه‌.

موقع سحری خوردن وقتی که کلمه‌ی "دی‌شب" را از دهان خواهر و مادرم می‌شنیدم، مغزم برای چند لحظه دچار مشکل می‌شد و بعد از کلی محاسبات موشکافانه می‌فهمیدم که منظورشان چیست. دی‌شب آن‌ها همان شبی بود که من تا به سحر بیدار مانده بودم و آن‌ها خوابیده بودند.

شب اگر نباشد آدمی روزهای خود را گم می‌کند و چه بسا تاریخ را!

آری! و اگر خواب آفریده نشده بود سراسر عمر آدمی تنها یک روز بود (که در واقع هم همین‌طور است...) و انسان تنها شاهد غروب و طلوع ماه و خورشید و ستارگان می‌بود.

خدا را شکر که شب را داریم و خواب را...


تیتر این پست تعبیری‌ست از فروغ فرخ‌زاد، آن‌جا که می‌سراید:

شب به روی شیشه‌های تار

می‌نشست آرام، چون خاکستری تب‌دار...


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

چند تکه

« پرواز پرستو در هوا سریع‌تر از دویدن آهو در زمین است، و سریع‌تر از پرستو، پرواز ذهن آدمی‌ست، و سریع‌تر از ذهن آدمی، پرواز قلب یک زن است. » نیکوس کازانتزاکیس – آخرین وسوسه‌ی مسیح – صالح حسینی


« اگر شما تمام وقت‌تان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده است. پس تلاش نکنید. فقط انجام‌اش بدهید. » تفسیر همسر چارلز بوکوفسکی از نوشته‌ی منقوش بر سنگ قبر چارلز: تلاش نکنید.


« بسیار کسان خوشبختی را در مراحلی بالا‌تر از آدمی و دیگران در مراتبی پایین‌تر از او می‌جویند. اما باید دانست که خوشبختی هرکس را به قامت‌اش دوخته‌اند. این یک حقیقت است. بنابراین باید به تناسب قامت هر کس نوعی خوشبختی وجود داشته باشد. »

نقل از کنفسیوس – نیکوس کازانتزاکیس – زوربای یونانی – محمود مصاحب


* چندروزی اینجا نبودم. درگیر کارهای دانشگاه و یک‌سری کارهای دیگر بودم که همچنان هم ادامه دارند. این پست نیز هم‌چون ماهی‌ای لزج از دستم در رفت. از کسانی هم که در غیابم آمدند و خواندند، متشکرم.


۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

غزل


روی زیبای تو کم داشت لب خندانی

و دهانی؛ که بگویم چه بود؟ قندانی؟!

خنده خشکید به بالای فلک بر لب ماه

با لبت دل ز مهی ربوده‌ای، می‌دانی؟

آرزوی کهنم نیست جز این کز سر لطف

هم‌چو طفلی به بر خویش مرا بنشانی

آن‌قدر بسته‌ی این زلف پریشان بودم

که مرا نام نباشد به جز این: زندانی!

آرزوی دگرم دیدن رؤیای تو راست

آن‌چنان تا که مرا سوی خودت می‌خوانی

هیچ لیلایی و شیرینی و عذرایی را

نیست هم‌چون من سرگشته‌ی تو، حیرانی

تا به روی‌ام بگشایی در منزل یارا

کوفتم حلقه‌ی اشکم به سر سندانی

اگرم جور کنی یا که وفا عیبی نیست

که توام تا ابدالدهر به دل می‌مانی

نام تو موجب میلاد همه شعرم شد

چون که ناگاه سرودم غزلم را آنی