۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سفرنامه


تا روز دوشنبه همه‌ی کارهایم را در تهران انجام دادم. فقط مانده بود وصیت‌نامه‌ام را تنظیم کنم! درست مثل کسی که مرگش نزدیک است و تمام کارهای دنیایی‌اش را راست و ریست می‌کند، ترتیب درس‌ها و گزارش‌کارهای مانده را دادم و کتاب‌هایی را که از کتابخانه امانت گرفته بودم، برگرداندم. سه‌شنبه شب حدود ساعت دوازده راه افتادیم سمت تبریز. موقع ترک تهران بغض گلویم را گرفته بود که علت‌اش را انگار فقط خودم می‌دانستم. آهنگ شش و هشتی که پخش می‌شد مرا از آن حال و هوا درآورد.

تا تقاطع تهران رشت ترافیک سنگین بود. سه چهار ساعت توی ترافیک ماندیم. دنده‌ی ماشین از یک بالاتر نمی‌رفت. بعد از آن جاده باز شد.

تا خود تبریز موزیک گوش دادیم، چرت زدیم!، گفتیم و خندیدیم.

کم کم بامداد از راه رسید و سپیده زد. اینجا بود که یادی از بامداد کردم و چند تا از شعرهایش را زیر لب برای خودم زمزمه کردم. هوا خیلی سرد بود. توی آن سرما چشمه‌ی زلال شعرمان هم یک غلی زد برای خودش.

همان ترافیک باعث شد ساعت 9 صبح برسیم تبریز.

تا رسیدیم بساط صبحانه را پهن کردند. صبحانه را که خوردیم روزمان شروع شد.

روز اول این طور سپری شد که با بچه‌ها رفتیم گل فروشی، ماشین عروس را گل‌باران کردیم. گل‌فروش آقا تقی از اقوام خودمان بود.

عصر با بچه‌ها جمع شدیم توی یک ماشین و زودتر رفتیم خانه‌ی عروس. بعد از جاری شدن خطبه‌ی عقد رفتیم سالن غذاخوری شام خوردیم و برگشتیم خانه شاداماد.

مراسم شروع شد و بزن و برقص. بچه‌ها آن شب از پس رقصاندن من برآمدند. جالب اینجا بود که تا ما را می‌آوردند وسط خودشان عرصه را خالی می‌کردند!

مراسم تمام شد. از بس خسته بودم سریع خوابیدم ولی بچه‌ها تا سه صبح بیدار بودند و بگو بخندشان به راه بوده. وقتی که تخته نرد و فیفا بازی می‌کردند من خواب پادشاه پنجم را می‌دیدم.

صبح روز دوم بعد از صبحانه رفتیم خانه‌ی عمه‌ی مهجور گرانقدرم! آژانس 1500 تومان گرفت و ما را از این سر شهر برد آن سر شهر. تفاوت قیمت را در نظر داشته باشید.

حیاط‌شان پر بود از بچه‌گربه‌های قد و نیم قد. چیزی که برایم جالب بود هم‌زیستی گربه‌ها با یاکریم‌های حیاط‌‌شان بود. قبلا سفارش کرده بودیم که پنج کیلو لواشک برایمان بخرد. مصرف لواشک حانیه خانم خواهرم رفته بود بالا و لواشک فروشی‌های تهران کم‌آورده بودند! این شد که سفارش دادیم از تبریز برایمان بگیرند. در راه برگشت سوغاتی‌هایمان را هم خریدیم: دو جعبه لوکا و یک جعبه قورابیه.

برگشتیم. تا مراسم خانم‌ها تمام شود با بچه‌ها رفتیم خانه‌ی یکی از دوستان هادی (پسر دخترخاله‌ی مادرم که از قضا برادر داماد، پسر دیگر دخترخاله‌ی مادرم بود). آن‌جا هم بگو بخند بود و تخمه‌! و فیفا و فیلم میسد کال!

شب دوم که در واقع پاتختی محسوب می‌شد تفاوت‌هایی با شب قبل داشت. از جمله اینکه من پس از اینکه رقص زیبای آذری دوست هادی را تماشا کردم جیم شدم توی حیاط تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. بعد از اینکه همه رقصیدند و دیگر مطمئن شدم که هیچ کس قر اضافه در کمر ندارد و هیچ‌کس خیال باطل رقصاندن مرا در سر نمی‌پروراند، با خیال راحت برگشتم. نوبت به شیرینی پخش کردن عروس خانم رسید که این هم از رسوم تبریزی‌هاست. شب دوم هم اینگونه به اتمام رسید.

دو روز اول خیلی نچسبید. آخر می‌دانید دلیل تبریز رفتن من چه بود؟ صله رحم، دیدن رقص اصیل آذری و بازدید از شهر تبریز! من برای عروسی نرفته بودم که عروسی بهانه‌ای بیش نبود.

جمعه عروس و داماد را بدرود گفتیم و قصد عزیمت به تهران نمودیم. ولی قبل از اینکه راه بیفتیم سمت تهران، تبریز‌گردی مفصلی انجام دادیم که این روز را از روزهای دیگر کاملا متمایز کرد.

حدود دوازده ظهر رفتیم مقبرة الشعرا. لازم به توضیح نیست که قبل از ما بسیار کسان درباره‌اش بسیار نوشته‌اند. آنجا فهمیدم که جناب شهریار کلا شاعر دربار بوده. خدا بیامرزدشان که تابع قانون "از هر وری باد بیاد همون ور" بوده‌اند.

آنجا یک کتاب‌فروشی هم بود. دایی حمیدم ترجمه‌ی آذری کتاب شازده کوچولو را دید و پیشنهادش کرد من هم پذیرفتم و خریدم‌اش.

بعد از اینکه آنجا را ترک کردیم رفتیم ایل گلی. نهاری خوردیم و استراحتی کردیم و عکس‌هایی هم گرفتیم. + + +

ساعت پنج و نیم عصر راه افتادیم سمت تهران. طوری برنامه ریختیم که به ترافیکی مشابه ترافیک رفت برنخوریم که خدا را شکر همین‌طور هم شد و ساعت دو نیمه شب بود که رسیدیم خانه. تا جمع و جور شویم شد سه نصفه شب. فردایش سه تا کلاس داشتم. تصمیم گرفتم اولی را که صبح ساعت هفت و نیم شروع می‌شد را (با عرض معذرت... لغت درخوری نیافتم) بپیچانم! تا از آن ‌سمت برای آن دیگری که درس مهم‌تری بود کم نیاورم؛ سرانجام خوابیدم.

پ.ن: ولی از حق نگذریم این سه روز تعطیلی چه‌قدر زود گذشت.

گفته بودم بعد از بازگشت پوست خواهم انداخت. راجع به پوست انداختن همین بس که مطالعاتم را بسیار محدود کرده‌ام و قرار است زمان بیشتری را به درس اختصاص بدهم. قرار است درسی که زندگی‌ست و زندگی‌ای که در این دو ماهه به خاطر یک سری مسایل غیرعقلی از هم پاشیده شده بود را سر و سامانی بدهم.

من از ابتدا نه خاطره‌نویس خوبی بودم نه سفرنامه‌نویس خوبی. از سر و ته‌اش زدم تا کوتاه‌تر باشد و در حوصله‌تان بگنجد.

تنها کاری که شاید خوب بلدم انجام بدهم شاعری است. این هم شعری که قول‌اش را داده بودم:

خواندند مرا رفتم و اکنون تبریز

جشن است و سرور و برگریزان پاییز

سرد است هوا رعشه‌ی دندان دارم

یخ بسته نگاه تو به یاد من نیز

1 نظر:

مصلوب گفت...

"من مي گويم : به زور بر مي گردم
او مي گويد: چه خوب! راحت گشتيم"
اين معني زندگي كردن مشترك است...حسين عزيز..

ارسال یک نظر

» لطفا فینگلیش ننویسید.

» همچنین لطف کنید و در دیدگاه‌تان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.