چه میشنیدی و چگونه؟
آن هنگام که موج باور و طنین عقیده اوج گرفته بود چگونه صدای درهمشکستن بردهگان را از شیههی غلتک و زجهی آن پرندهی آتشین تمییز دادی؟ وقتی نور آن پرندهی آتشین و طنین اندام گدازاناش همه را کور و کر کرده بود چگونه از پس بالهایش نور حقیقت را دیدی؟ چگونه آوار باورشان مجال بیباوریات داد؟
... گوش تو گوشمان شد تا ما نیز بشنویم صدای خرد شدن دانه دانه استخوانهای بردهگان را؛ و چهبسا بلندتر هم.
بردهگانی که انگار خوش ندارند چشم باز کنند، گوش ندارند که صدای این غلتک افسارگسیخته را بشنوند. غلتکی که میرود تا این درخت تازه جان گرفته را ریشه کن کند و این پرندهی بالسوخته را بیآشیانه.
* این صدا – مدایح بیصله
3 نظر:
شاملو پیامبر معنوی من بود .دوستش داشتم در مقابل احساسم به او شبیه لبخند کمرنگی است .
بامداد زيباترين وقت روز است...آغاز است..نه پايان... خيلي ها را ديدي كه عاشق غروبند...چون كمتر كسي تجربه كرده است صبح برخاستن و برخاستن خورشيد را ديدن...بامداد بامداد من بود...لذت من بود...آشتي من با ادبيات بود انگار... بامداد همه چيز بود و ...بامداد بود.. و تو هيچگاه نمي فهمي بامداد كي مي رود...كي تمام مي شود..همانگونه كه نفهميديم بامداد كي رفت؟؟
نفهمیدم منظورت چی بود
ولی شاملو را به خاطر ترجمه زیبای "دن آرام" دوست دارم
ارسال یک نظر
» لطفا فینگلیش ننویسید.
» همچنین لطف کنید و در دیدگاهتان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.