۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

دو حکایت


نقل است که در بغداد دزدی را آویخته بودند. جنید برفت و پای او را بوسه داد. او را سوال کردند، گفت: « هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر درسر آن کرد ».

نقل است که سیدی بود که او را ناصری گفتندی. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد. جنید پرسید که: « سید از کجاست؟ » گفت: « از گیلان ». گفت: « از فرزندان کیستی؟ » گفت: « از فرزندان امیرالمؤمنین علی ». گقت: « پدر تو دو شمشیر می‌زد یکی با کافران و یکی با نفس. ای سید که فرزند اویی، از این دو کدام را کارفرمایی؟ ». سید چون این بشنید، بسیار بگریست و پیش جنید می‌غلطید. گفت: « ای شیخ! حج من اینجا بود مرا به خدای ره نمای ». گفت: « این سینه‌ی تو حرم خاص خداست. تا توانی هیچ نامحرم را در حرم خاص راه مده ». گفت: « تمام شد ».

تذکرة الاولیا - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری – ذکر جنید بغدادی - به تصحیح دکتر محمد استعلامی

- ویرانم... و حرفی نیست.


1 نظر:

بانو گفت...

این ویران که گفتی اینقدر حرف داشت که فقط میتوانم سکوت کنم .

ارسال یک نظر

» لطفا فینگلیش ننویسید.

» همچنین لطف کنید و در دیدگاه‌تان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.