۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

برای آقاجان


آمده بودی جلوی در خانه. در دست کیسه‌ای داشتی. هیچ وقت دست خالی برنمی‌گشتی. شاد بودی، خیلی هم. پیرهن روشنی به تن داشتی که شادابی و نشاط و روشنی صورتت را افزون می‌کرد. یادم است شوخی و مزاحت به راه بود.

دلم برای شوخی‌هایت تنگ شده. برای صدایت، خنده‌هایت، خاطراتت.

شاید آمده بودی بگویی: حسین، برایم شعر گفتی؟ آفرین! و به آذری به دیگران بگویی که نوه‌ات برایت شعر سروده.

دلم برای سعدی و حافظ و مولانا خواندنت تنگ شده.

تنگِ تنگ، به اندازه‌ی همین قفس که در آن ناکرده محبوسم.

دلم برای بند کردن‌هایت تنگ شده. بندکردن‌هایی که می‌دانم از سر دوست داشتن بود، نه چیز دیگر.

از سه ماه بیشتر است که دیگر هیچ کدام‌شان را ندارم. سه ماهی که گویی عمری‌ست. عمری که زود خواهد گذشت و از من فقط دفتر شعری باقی خواهد ماند.


از اشک بسی کبود و خسته است

چشمم، که تنی ز گرد رسته است

زان ‌شب که تو از خانه برفتی

دیری‌ست زمان به خواب رفته است

خورشید دوباره تا طلوعت

کز کرده و گوشه‌ای نشسته است

تا باز گذر کنی ز کوچه

او نیز نظر به دور بسته است

بر حنجره، تا اوج گرفتی،

آواز قناریان شکسته است

امروز که از خواب پریدم

عمری ز پریدنت گذشته است


2 نظر:

بانو گفت...

روحش شاد .عشقش در دلت افزون .

مصلوب گفت...

حنجره از نبودنت قصد خروش مي كند..

ارسال یک نظر

» لطفا فینگلیش ننویسید.

» همچنین لطف کنید و در دیدگاه‌تان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.