۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

آهن‌ها و احساس


جمعه‌ی دو هفته‌ی پیش عروسی دعوت بودیم. عروسی دوست بابا بود. خیلی اهل عروسی رفتن نیستم مثل هر پسری نق‌ام را زدم، با کوچک‌ترین بهانه‌ای دوست دارم عروسی‌های بی‌ربط را بپیچانم. به ویژه عروسی یک چنین آدم پرت و دوری که کلا یکبار توی زندگانی دیده بودمش. ولی این روزها به یک چنین برنامه‌ای نیاز داشتم. عروسی غریبه رفتن خوبی‌اش این است که هیچکس تو را نمی‌شناسد و می‌توانی یک گوشه‌ی تالار بنشینی و هرچه که دوست داری بخوری.

توی تالار تا وقتی دیگر دوستان بابا بیایند فقط من و خودش همدیگر را می‌شناختیم و رفته بودیم یک گوشه برای خودمان نشسته بودیم و به آهنگ‌های در پیتی (از آن‌ها که خواننده‌اش هم نفهمیده چه چیزی توی میکروفون بلغور کرده) گوش می‌دادیم. شوربختانه هر آهنگی که می‌گذاشت سه بار تکرار می‌شد. دی‌جی! فراموش کرده بود پخش آهنگ‌ها را از حالت ریپیت خارج کند و باندهای سالن مدام در حال نوازش دادن گوش‌های ما بودند. داشتم به این فکر می‌کردم که یک جفت از این باندها بخرم بگذارم توی اتاق و ببینم صدای آهنگ‌های ریدیوهد و پیتر گابریل و پینک‌فلوید و بیتلز از تویش چه جوری در‌می‌آید. دوست دارم صدایش را آنقدر بلند کنم تا دست مسئولین تالار بیاید که با این بلندگوها چه جور آهنگ‌هایی گوش می‌دهند و آهنگ‌هایی از قبیل "از اون بال و فلان..." در شان یک چنین باندی نیست.

کم کم داشت حوصله‌ام سر می‌رفت. چرتم گرفته بود که به بابا با خنده گفتم اگر خوابم برد بیدارم کن. گذشت تا اینکه شاداماد آمد. آهنگ‌هایی که هر کدام را ده بار شنیده بودیم قطع شد. خواننده‌ای آمد که بعد از شنیدن صدایش و دیدن ادا و اطوارهایش با خود گفتم صد رحمت به شهرام شب‌پره و اندی و شماعی‌زاده خودمان. خلاصه تا قبل از شام هم افاضات ایشان را متحمل شدیم و لوس بازی‌ها و حرف‌های چرت‌اش را به سخره گرفتیم. از جمله یکی از حرف‌هایش که کل تالار را فرستاد فضا از این قرار بود.

این داماد بنده خدای ما دوران جنگ توی ارتش سرباز بوده که اسیر می‌شود و بعد از دوسال آزادش می‌کنند و به ایران برمی‌گردد. الان هم به خاطر همان دو سال اسارت بازنشسته‌اش کرده‌اند. پدر بیچاره‌اش این را در گوش خواننده‌ی خوش صدایمان گفت. بعد از کلی حرف که ما به این جوان افتخار می‌کنیم و خانمش هم باید افتخار کند و چند صلوات بحث را کشید به آدم خوبه و آدم بده. رو به حضار کرد و با ژستی پدرانه گفت عزیزان من همان‌طور که می‌دانید آدم بدی مثل شاه مخلوع با بدبختی رفت و آدم خوبی مثل امام خمینی برای همیشه در ذهن ایرانی‌ها خواهد ماند و به‌ش افتخار خواهند کرد. این جوان ما هم چنین سرنوشتی خواهد داشت. دو سال اسیر بوده و به عنوان آزاده ملت ایران بهش افتخار می‌کنند و فلان. صلوات بلند. داماد بیچاره هم از من خجول‌تر خون توی سرش جمع شده بود و شرشر عرق می‌ریخت که شب عروسیش تبدیل شده به بحث‌ها و مناظره‌های سیاسی تلوزیون. فقط سری به نشانه‌ي تایید تکان می‌داد ولی می‌دانستم که توی دلش لیچار است که بار رفیقمان می‌کند. بماند که چه سوتی‌هایی هم داد راجع به پدر و مادر عروس و مادر داماد که در قید حیات نبودند که البته این قضیه باید قبلا هماهنگ می‌شد درست مثل قضایای هماهنگ شده‌ای که فیلم عروسی این بنده خدا را خراب کرد.

بعد از آن هم از رقصیدن جوانان مجلس مستفیض شدیم. رقصیدنی که من هیچ‌وقت ازش سر درنیاوردم و به جز رقص‌های محلی که نشان دهنده‌ی فرهنگ و اصالت یک قوم است و می‌شود هنر نامیدش، حالم از رقص به ویژه نوع تهرانی‌اش که پر است از قر و فر و حرکات موزون مستهجن، به هم می‌خورد.

بعدش هم شام و بعدترش هم بازگشت به خانه.

* بیگانه‌ی کامو اولین کتابی‌ست که برای دومین بار خواندمش.

* ترتیب فصول به هم ریخته. نه به دی و بهمن پارسال که هوا بهاری می‌نمود، نه به مرداد امسال که شبیه پاییز است و حتی در جاهای کوهستانی برف هم می‌بارد. خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.

* یادم نبود. اما سپنتا یادش بود. با هدیه‌ کردن پنج ساعت اینترنت رایگان روز تولدم را تبریک گفت.

این متن را روز تولدم نوشتم ولی با تاخیر پست شد. به دلایل معلوم و نامعلوم!


3 نظر:

مصلوب گفت...

من جاي تو باشم يه كم وبلاگ خواني مي كنم و كامنت مي گذارم...بعضي وقتها لازم است كسي را به زور بياوري خانه و چاي و شيريني تعارفش كني...چيه هر وقت ميام اينجا كانتر كامنت هاتو ناصفر مي كنم؟؟ هان؟؟

ایمان گفت...

سلام

میگم خوب بلدی اتفاقات و اون چیزائی که دیدی رو ببنویسیا، خودمونیم منم از این عروسی های دور و دراز خوشم نمیاد!

به روزم راستی.
[آی من]

سپنتا گفت...

آره
خوبه عروسی غریبه ،خوبه

ارسال یک نظر

» لطفا فینگلیش ننویسید.

» همچنین لطف کنید و در دیدگاه‌تان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.