۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

رفته بودم، می‌روم، خواهم رفت...


صدای اذان از بلندگوی مسجد ده بلند شد. پشت بندش مادر بزرگ در اتاق را باز کرد و رو به من گفت : بیدار شو وقت نماز است. گفتم بیدارم. لحاف بوی دود می‌داد. همان طور که در جایم نشسته بودم به صدای الاغی گوش می‌دادم که در عین نکره بودن، گوش دادن صدایش برایم لذت بخش بود. از جایم برخواستم. از پله‌های تنگ خانه پایین رفتم. از در کم ارتفاع خانه که بیرون می‌رفتم سرم خورد به طاق در. زیر لب زمزمه کردم قد بلند هم دردسر است ها!.

در حیاط خانه لب حوض نشستم. لباسم بوی دود گرفته بود. در حین وضو گرفتن چشمم به قرص کامل ماه افتاد که در تاریکی سحر، در آب پشتک‌زنان می‌گذشت. آب خیلی سرد بود. ماه آخر تابستان بود. با این حال هوا هم خیلی سرد بود و طنین مدام رعشه‌ی دندان‌هایم خواب را از سرم می‌پراند.

نمازم را خواندم و خزیدم توی تشکم. خوابم بوی دود گرفته بود.

صبح صبحانه‌ را خوردم. کره، مربا، شیر و پنیر محلی. جای همه را خالی کردم. بعد از صبحانه (با عرض پوزش) خرسواری خیلی لذت بخش بود. دایی مادربزرگ در طویله را باز کرد و خر سیاه بد ترکیبی را نشانم داد که در عین بد ترکیب بودنش مشتاق بودم هرچه سریع‌تر ازش سواری بگیرم. خواهرم می‌ترسید و جلو نمی‌آمد. هر که بود میترسید. سوارش شدم. خر سر به راهی بود بر خلاف ترکیبش. به جز آن خر سیاه، چند بز و تعدادی گوسفند هم در آن طویله با هم زندگی می‌کردند. نمی‌دانم این ضرب‌المثل که "علف باید به دهن بزی شیرین بیاد" بین بزها هم متداول است یا نه؟

بگذریم. دایی سوار بر همان خر و گاهی هم مدرن‌تر سوار بر موتور سیکلت هوندا-ژاپنی خودش هر روز دو وعده، یکی صبح و دیگری غروب آن‌ها را به چراگاه می‌برد. خیلی دوست داشتم چوپان بودم. تنهایی و هم‌نشینی با زبان‌بستگانی‌ که زبان آدم را از هزار زبان‌باز تخم‌کفترخورده‌ی دوپا بهتر می‌فهمند، احساس خوبی دارد. بماند که چوپان هم چوپان‌های قدیم.

بعد از این کارها و یک سری کارهای دیگر، راه باغ را در پیش گرفتیم. باغ پر بود از درختان زرد آلو. چندتا زردآلو کندم و خوردم. زردآلوهای عجیبی بود. بسیار ریز بودند و بیضی‌گون.

نیز از کنار درختان سیب که می‌گذشتم سیبی کندم. مزه‌ی آن سیب و لذتی که به من بخشید را هرگز فراموش نخواهم کرد.

چند قدم آن طرف‌تر آلو‌هایی را روی چند تخته جلوی آفتاب پهن کرده بودند تا خشک شود. روی آن آلو‌ها هر از گاهی چند مگس سیاه پرواز می‌کردند ولی آن مگس‌ها میل و رغبت مرا برای خوردن آن آلوها کم نمی‌کردند. مگس دهات که مثل مگس تهران نمی‌شود هیچ وقت.

پشه‌هایش هم مثل پشه‌های تهران مامانی و سانتی‌مانتال نبودند. ننشسته کار خودشان را می‌کردند و من می‌ماندم و پوستی ملتهب و بدنی آب‌کش.

بعد از باغ رفتیم سر زمین مادر بزرگ. آنجا همراه یکی از بچه‌های دهات که از نظر سنی یک سال از من کوچک تر بود ولی خیلی درشت تر از من بود رفتیم سمت روستای کندوان تا خیر سرمان آن روستای تاریخی را ببینیم برای اولین بار. عوارضی را نوجوانی بسیجی اداره‌ می‌کرد و به ازای هر سواری که قصد عبور از آنجا را داشت دویست تومان می‌گرفت. رفیقمان، همان که اهل دهات بود کوتاه نیامد و عوارضی را نداد ولی گازش را هم نگرفت تا از مانع رد شود و سر پیچی کند، بلکه مانند کودکی سر به راه سریع برگشت سر زمین مادربزرگمان. خلاصه گرچه آن‌روز کندوان و خانه‌های سنگی‌اش توی گلویمان ماند ولی فردایش رفتیم و علاوه بر آن خانه‌های سنگی از غاری زیرزمینی هم دیدن کردیم.

غروب شده بود و کار دایی و مادربزرگم کم کم رو به اتمام بود.

برگشتیم خانه و شب را در خانه‌ی همان رفیق‌مان ماندیم. به صرف شام و ماهواره که دیدنش آن هم در دهات لذتی مضاعف داشت.

پ.ن: تابستان هشتاد و شش (شهریور) رفتیم تبریز. بهانه‌اش هم زمینی زراعی بود. همان سال من کنکور آزمایشی داده بودم و تلفنی از نتیجه‌اش با خبر شدم. ده روزی تبریز بودیم، دو سه روزی هم دهات. ماه رمضان هم بود و نصف روزه‌های‌مان پرید!

این‌ها را همان موقع‌ها نوشته بودم و با کمی اصلاح می‌گذارمش این‌جا. به بهانه‌ی سفر مجددمان به تبریز.

پاییز ام‌سال (تعطیلات آخر آبان) را نیز تبریزم. این‌بار نه به خاطر زمین زراعی که به خاطر عروسی‌. اگر وقت شد و به نت دسترسی پیدا کردم پُستی آپ می‌کنم.

بعد از اینکه از تبریز برگشتم، پوست خواهم انداخت.


3 نظر:

سبز گفت...

خودت ازدواج می کنی ؟ چرا؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

بانو گفت...

خوش بگذرد .منتظر سفر نامه میمانیم .

مزدك گفت...

فوق العاده بود.وقتي به طبيعت پيوند ميخوري احساس ميكني پوست ميندازي...

ارسال یک نظر

» لطفا فینگلیش ننویسید.

» همچنین لطف کنید و در دیدگاه‌تان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.