آن نگاهت شرری بر تن و جانم انداخت
وین لبانت موجی اندر قدح و جام انداخت
ساقیا بادهای از بهر سکن ریز به جام
تا بیاسایم از این غم که به جانم انداخت
همین را پیش دوستانی که از شعر قبلی خیلی راضی نبودند خواندم. البته بر خلاف شعر قبلی، گفتم سرودهی خودم نیست و نمیدانم برای کیست. جالب اینجاست که همگی لذت بردند و شاعر را ستودند. تازه احتمال دادند شاعرش معاصر هم باشد!
حرف مصلوب عزیز یادم میآید که اگر شعرهای ناشناختهی سعدی را هم ببری پیش بعضی نقادان، و بگویی کار خودم است، نه تنها از اتاقشان پرتت میکنند بیرون بلکه کاری میکنند که شیخ اجل هم در گور به خود بلرزد.
میترسم بگویم سرودهی خودم است. ولی جسورانه میگویم کار خودم است.
* ژرمنها! هه! دم در گلستان به پست ماتادورها خوردند و آرزوی گل چیدن و گل بوئیدن و توی گلستان قدم زدن را با خود به برزیل بردند. ببینیم ماتادورها چه میکنند با گلستان آبادمان. هرچند هر دو برایمان عزیزند.
0 نظر:
ارسال یک نظر
» لطفا فینگلیش ننویسید.
» همچنین لطف کنید و در دیدگاهتان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.