۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کوتاه


شب بعد از شام دراز کشیده بود روی زمین. از دید خودش به دستوری پزشکی عمل می‌کرد که می‌گفت اگر بعد از شام دراز بکشی چاق می‌شوی. اصلا چاق نبود، لایه‌ی نازک پوستی بود بر استخوان.

همان طور که دراز کشیده بود صدایی به گوشش رسید. گوش‌ها‌یش را تیز کرد. صدای آکاردئون دوره گردی به گوش می‌رسید که در تاریکی شب توی کوچه‌شان قدم می‌زد. خیلی دوست داشت سریع‌تر آن دستور پزشکی را نادیده بگیرد ولی بهانه‌اش را نمی‌یافت.

از جا پرید و رفت کنار پنجره ایستاد تا طنین حزن‌آلود آکاردئون پسرک نوجوانی را که از سر کوچه خرامان خرامان به ته کوچه می‌رفت، بشنود. از خود پرسید " شب عیدی چرا غمگین می‌زنه؟ "

کوچه را مه گرفته بود و اندام پسرک واضح نبود.

پسرک کم کم از توی مه پدیدار می‌گشت. همین‌طور که آهسته آهسته گام برمی‌داشت واضح‌تر به نظر می‌رسید.

از پشت کوه سر کوچه نور نقره‌ای رنگی به اطراف پاشیده می‌شد و خط کج و معوجی قله‌ی کوه را از آسمان جدا می‌کرد.

امیر - پسر همسایه‌ی رو‌به‌رویی - از راه‌پله‌های خانه‌شان پایین می‌رفت. با دیدن او لحظه‌ای در پاگرد راه پله مکث کرد و زل زل نگاهش کرد. امیر از دستش دلخور بود. چند روز پیش که عروسی خواهرش بود، خواهر و مادر او را دیده بود که هر لحظه جلوی ‌پنجره‌اند و توی خانه‌شان را دید می‌زنند. شاید درک نمی‌کرد که زن‌ها چه‌قدر عروسی دوست دارند.

به این فکر می‌کرد چرا باید کسی این‌طور به او مظنون شود. چون دیگر نه عروسی خواهر امیر بود نه در تاریکی شب از ورای پرده‌ی خانه‌شان چیزی معلوم بود که او بتواند ببیند.

پسرک دوره گرد دیگر رسیده بود جلوی در خانه‌شان. نور نقره‌ای پشت کوه که اینک بیشتر خودنمایی می‌کرد، حواسش را پرت کرد.

لحظه‌ای صدای آکاردئون قطع شد. به خودش آمد. ناگهان امیر را دید که به کوچه آمد پول خردی کف دست پسرک گذاشت و شتابان بازگشت و پله‌های خانه‌شان را همان‌طور که دو تا یکی می‌کرد بالا رفت.

داشت با خودش کلنجار می‌رفت که به پسرک دوره‌گرد کمکی بکند یا نه. او را گدا به حساب نمی‌آورد و به همین جهت اگرچه از قصد و نیت پسر همسایه بی‌خبر بود ولی از این‌ کار او خیلی خوشش نیامد. دوره‌گرد را هنرمندی به حساب می‌‌آورد که بعد از اجرای بزرگی در یکی از تالارهای بزرگ شهر مزدش را می‌گیرد. منصرف شد و باز به آهنگ سازش گوش سپرد.

پسرک آکاردئون‌نواز در تاریکی و مه‌اندودی کوچه قدم بر‌می‌داشت و از خانه‌شان دور می‌شد.

دیگر اندوه سازش را همراهی نمی‌کرد. صدای شاد سازش لحظه به لحظه محوتر به گوش می‌رسید. اندام نحیفش می‌رفت که توی مه ناپدید شود.

قرص ماه از قایم باشک بازی دست برداشته بود و پرتوهای نقره‌ای‌اش را به زمین هدیه می‌کرد.


0 نظر:

ارسال یک نظر

» لطفا فینگلیش ننویسید.

» همچنین لطف کنید و در دیدگاه‌تان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.