این روزها باز واقعا محبوسم. مثل اولین روزهایی که این اسم افتاده بود توی مغزم و مزمزهاش میکردم که بگذارمش روی وبلاگ و به این اسم بنویسم یا نه؟ مثل نخستین روزهایی که این حس افتاده بود توی جانم. حسی که به نظرم روزی بامداد را هم درگیر خودش کرده بوده. حس حبس، زندان، انفرادی، تنهایی و ... باید بگویم خودم، خودم را محبوس نکردهام این حسهایی که گفتم مرا محبوس کردهاند هم ذهنی هم عینی.
یادم هست روزهایی را که رنگ آفتاب را نمیدیدم و خورشید هم روی مرا نمیدید. پا توی کوچه نمیگذاشتم. حواس پنجگانهام سرجایش نبود. بیشتر تلفنها را جواب نمیدادم و به نوعی دست خودم را از دنیا کوتاه کرده بودم. تلوزیون نگاه نمیکردم. شده بودم درست عین دخترهای دم بختی که منتظرند خواستگاری زنگ در خانهشان را بزند و با گل و شیرینی بجهد توی خانه و خودش و خانوادهاش را غالب کند. و صدای مادرم را میشنیدم که میگفت آفتاب مهتاب ندیدهام.
خزیده بودم توی اتاقم و تنها روزنهای که باعث میشد بفهمم توی دنیایم و هنوز نخوابیدهام یا در آغوش مرگ نخرامیدهام، درب یک در دو متر اتاقم بود که هر از گاهی حانیه و مادرم از جلویش رد میشدند و نگاهی گذرا به داخل اتاق میانداختند. سرکی میکشیدند. گاهی اوقات هم میایستادند و براندازم میکردند. شاید داشتند با چشم علایم حیاتیام را چک میکردند. آن روزها بیشتر شبیه یکی از زندانیهایی بودم که دست جمعی در یک سلول زیست میکنند و یکی از موارد عادی که بینشان رخ میدهد این است که هر از گاهی چندتاییشان به جان هم میافتند و زندانبان بیچاره هفتهای یک قتل به سازمان زندانهای کشور گزارش میکند. محبوس بودم ولی تا انفرادی شدنم روزها باقی بود. آن روزها خیلی بهتر بودم و آرزویشان را دارم.
تا اینکه کفری شدم (از همین سرک کشیدنها و دید زدنها) و همان روزنه را هم کور کردم تا دیگر هیچکداممان، همدیگر را نبینیم.
فقط برای صبحانه، نهار و شام بیرون میآمدم و گاهی هم برای صرف چای یا قهوه. اگر مجبور نمیشدم برای قضای حاجت یا اجابت مزاج از اتاقم خارج نمیشدم. (قبلا اینطور نبود. لااقل برای هواخوری میآمدم بیرون!)
مادر میگفت در را که میبندم دلش میگیرد. یک روز در را باز کرد و با نگرانی پرسید : چی شده خودتو حبس کردی؟ گفتم هیچ. خیلی در کارهایم دخالت نمیکند و همین هیچ برایش قانع کننده بود. حتما به این وضعیت من فکر کرده بود و لابد خیالاتی هم. ولی نمیتوانست (بهتر است بگویم جرئت نمیکرد) یک سری خیالات را به ذهنش راه بدهد چون از من بعید بود و تاریخ نویسان چنین چیزی را ثبت نکرده بودند تا آن زمان. مورخان تاریخ دو دهه سلسلهی پایدار انسانی همچون من!
این بسته بودن در برایم عادت شده بود و حتی روزهایی میآمد که حالم بهتر میشد و با اینکه توی اتاق نبودم ولی در اتاق بسته بود. گویی وقتی میآمدم بیرون روحم را توی اتاق جا میگذاشتم.
تا اینکه اتفاقاتی افتاد که مدتی مرا از آن حالتها خارج کرد.
الان دوباره آن حس برگشته. نباید بگویم برگشته. همیشه چنین چیزی درونم هست. باید بگویم خوابآلوده بوده و اینک واقعا بیدار است. آن موقعها آتش سوزانش را با درس خاموش میکردم الان با اشتهای سیری ناپذیری که برای خواندن کتاب دارم اینکار را انجام میدهم. فکر نمیکنم کسی تا به حال ته یکی از رمانهای بل را در کمتر از چهل و هشت ساعت زده باشد. عقاید یک دلقکش را در کمتر از دو روز به پایان رساندم. رمان تاثیر گذاری بود در جای خودش. خواندمش. تنهایی پشت درهای بسته و توی اتاقی که سکوت در آغوشش کشیده بود.
تنهایی گاهی اوقات واقعا لذت بخش است. تنهایی فکر کردن، فیلم دیدن و کتاب خواندن.
امروز تنهایی رفتم و چهل سالگی را دیدم. باز هم سینما سپیده. این سری بلیطش نیم بها نبود. سیاست مداران خوبی پشت صحنهی سینما فعالیت میکنند و از تعطیلی این روز سواستفاده کرده و بلیط تمام بها به ملت میدادند. به خیال اینکه عید است و کرور کرور انسان به سینما سرازیر خواهد شد. مگر اینکه قانون جدیدی در این مملکت بیقانون تصویب شده باشد.
فیلم چنگی به دل نمیزد. داستانش از اولین داستان مثنوی مولوی اقتباس شده. البته باید گفت از کتاب چهلسالگی اقتباس شده که آن کتاب اقتباسیست از داستان مولوی. کتاب، و داستان مولوی شاهکار بودهاند فیلم هم سرو صدای زیادی به راه انداخته ولی به نظر خوب اقتباس نشده.
بازیها ناخنی به دل نمیکشید! لیلا حاتمی کمافیالسابق خوب نقشش را ایفا میکرد. فروتن تکراری بود انگار فیلم کنعان را میدیدم. عینا همانجور. عزتالله انتظامی هم نقش آن حکیم داستان مولوی را بازی میکرد. هر از گاهی هم مثل آگهی بازرگانی یا پلاکاردی که رویش شعار نوشته باشند، شعارهایش را به خورد فرهاد (فروتن) میداد. اما باید گفت یکی از شعارهایش به دلم نشست آنجا که رو به فرهاد کرد و گفت سه چیز را در یاد داشته باش عشق، ایمان و مرگ و بعد در ادامه فروتن اضافه میکرد : چون در هر سه تایش تنهایی. تنهایی عاشق میشوی، تنها ایمان میآوری و تنهای تنها میمیری.
دوست دارم کسی مرا از این تنهایی درآورد که همدیگر را بپرستیم، دوست داشته باشیم و برای هم بمیریم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
» لطفا فینگلیش ننویسید.
» همچنین لطف کنید و در دیدگاهتان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید، اگر مطلب دیگری دارید از فرم "تماس مستقیم با من" استفاده نمائید.